𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞⁴⁵
𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞⁴⁵
شب>راوی:
بعد از مستقر شدن و جا به جایی لباس ها
تهیونگ پاکت پر از شیرینی مهمونشون کرد.
قنادی توی محله از خامه های خوشمزه ای
استفاده میکرد.همشون طعم چربی و شیرینی
لذیذی داشتن.
میا با وجود دو نفر،تو تنهایی خودش شیر گرمش و به همراه شیرینی اش میخورد.
طعم شیرین و چرب خامه روی زبونش
بود.جونگکوک و تهیونگ ساکت بودن.
میا:جونگکوکا..
با ناز پسر جوون رو صدا کرد و دستش رو دور بازوش حلقه کرد
میا:جونگکوکا میشه من و ببری؟
جونگکوک:یکم استراحت کن..اوکی؟
میا:اما من خسته نیستم.نازه شیرینی هم خوردم
تهیونگ:باشه میبرمتت.
میا:اقای کیم..
تهیونگ:محض رضای خدا..حالا که یک سفر پدر دختر و به همراه یک احمق اومدیم من و بابا صدا کن..
جونگکوک:هیی..میت بابا صداش کن تا بیشتر از این ما رو احمق خطاب نکرده..
میا:اما اقای کیم..شما بابای واقعی من نیستین..
تنش توی هوا قابل لمس کردن بود..
جونگکوک متحیر از حرفش بهش خیره شد.
تهیونگ:میا..ببین تو الان دخترمی..و من پدرت..درسته از یک خون نیستیم..ولی
میا:اقای کیم..من ۱۵سالمه..چجوری میخواین من عادت کنم؟وقتی حتی هیچ مهر پدری ازت ندیدم..
تهیونگ:اهه..میا..محض رضای خدا..گوش کن.درسته قبول دارم.ولی بیا یک شانس جدید
بهم بده و من و پدر خودت بدون.میشه این کار رو برام کنی؟
میا:اقای کیم من یک دختر معمولی هستم مثل شما ها زندگی پر زرق و برقی نداشتم.
گفت و بلند شد به اتاقش رفت.لیوان شیرش رو به همراه شیرینی اش نصفه رها کرد و رفت.
جونگکوکخوب میدونست نباید دخالت کنه.
به هرحال اونکه هیچ بچه ای نداشت..
تهیونگ:لعنت بهش.
جونگکوک:هیونگ...یکم فرصت بده بهش.میدونی که اون ازت محبتی ندیده..و یکم سخته باور کنه تو پدرشی..این خیلی واضحه است.
تهیونگ:اما جونگکوک.من یک دختر میخواستم.من بهش حس پیدا کردم..
قلب جونگکوک با شنیدن این حرف از تهیونگ لرزید.به قیافه ی پریشونش نگاه کرد.درسته،این حس پدر به دختر نبود.میدونست.تهیونگ داشت عاشقش میشد.ولی هنوز خودش به خودش اعتراف نکرده بود.ولی چرا جونگکوک نگران بود؟
جونگکوک:تهیونگ.من باهاش میرم بیرون و باهاش حرف میزنم
بلند شد و به سمت اتاق میا رفت.
دید که روی تختش نشسته و به دیوار رو به رو خیره شده.جونگکوک کنارش نشست و بوسه ای روی سرش گذاشت.
جونگکوک:هی شیرینکم..برو لباس بپوش..میخوایم بریم بیرون.
قطعا دیگه میا شوق اولی همراهش نبود.ولی
بازم لباسش رو پوشید
شب>راوی:
بعد از مستقر شدن و جا به جایی لباس ها
تهیونگ پاکت پر از شیرینی مهمونشون کرد.
قنادی توی محله از خامه های خوشمزه ای
استفاده میکرد.همشون طعم چربی و شیرینی
لذیذی داشتن.
میا با وجود دو نفر،تو تنهایی خودش شیر گرمش و به همراه شیرینی اش میخورد.
طعم شیرین و چرب خامه روی زبونش
بود.جونگکوک و تهیونگ ساکت بودن.
میا:جونگکوکا..
با ناز پسر جوون رو صدا کرد و دستش رو دور بازوش حلقه کرد
میا:جونگکوکا میشه من و ببری؟
جونگکوک:یکم استراحت کن..اوکی؟
میا:اما من خسته نیستم.نازه شیرینی هم خوردم
تهیونگ:باشه میبرمتت.
میا:اقای کیم..
تهیونگ:محض رضای خدا..حالا که یک سفر پدر دختر و به همراه یک احمق اومدیم من و بابا صدا کن..
جونگکوک:هیی..میت بابا صداش کن تا بیشتر از این ما رو احمق خطاب نکرده..
میا:اما اقای کیم..شما بابای واقعی من نیستین..
تنش توی هوا قابل لمس کردن بود..
جونگکوک متحیر از حرفش بهش خیره شد.
تهیونگ:میا..ببین تو الان دخترمی..و من پدرت..درسته از یک خون نیستیم..ولی
میا:اقای کیم..من ۱۵سالمه..چجوری میخواین من عادت کنم؟وقتی حتی هیچ مهر پدری ازت ندیدم..
تهیونگ:اهه..میا..محض رضای خدا..گوش کن.درسته قبول دارم.ولی بیا یک شانس جدید
بهم بده و من و پدر خودت بدون.میشه این کار رو برام کنی؟
میا:اقای کیم من یک دختر معمولی هستم مثل شما ها زندگی پر زرق و برقی نداشتم.
گفت و بلند شد به اتاقش رفت.لیوان شیرش رو به همراه شیرینی اش نصفه رها کرد و رفت.
جونگکوکخوب میدونست نباید دخالت کنه.
به هرحال اونکه هیچ بچه ای نداشت..
تهیونگ:لعنت بهش.
جونگکوک:هیونگ...یکم فرصت بده بهش.میدونی که اون ازت محبتی ندیده..و یکم سخته باور کنه تو پدرشی..این خیلی واضحه است.
تهیونگ:اما جونگکوک.من یک دختر میخواستم.من بهش حس پیدا کردم..
قلب جونگکوک با شنیدن این حرف از تهیونگ لرزید.به قیافه ی پریشونش نگاه کرد.درسته،این حس پدر به دختر نبود.میدونست.تهیونگ داشت عاشقش میشد.ولی هنوز خودش به خودش اعتراف نکرده بود.ولی چرا جونگکوک نگران بود؟
جونگکوک:تهیونگ.من باهاش میرم بیرون و باهاش حرف میزنم
بلند شد و به سمت اتاق میا رفت.
دید که روی تختش نشسته و به دیوار رو به رو خیره شده.جونگکوک کنارش نشست و بوسه ای روی سرش گذاشت.
جونگکوک:هی شیرینکم..برو لباس بپوش..میخوایم بریم بیرون.
قطعا دیگه میا شوق اولی همراهش نبود.ولی
بازم لباسش رو پوشید
۲.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.