< پارت ۴ > اخر
< پارت ۴ > اخر
یهو احساس کردم دستش رو برده سمت کمرم ... سعی کردم دورش کنم اما زورش رو نداشتم ..بچه هارو صدا میکردم ولی متوجه نشدن...خیلی ترسیده بودم و تقلا میکردم...واقعا ک وضع من اینطوریه و اون جیمین لعنتی رفته پی خوشگذرونی.....
یهو دیدم پسره خورد زمین... جیمینههههه بالاخره فقط ی نفس اروم کشیدم...
جیمین تا جا داشت اونو زد اخیش
بعدش یهو دستمو کشید و برد تو ماشین
تا خواستم حرفی بزنم گفت خفه شو
پسره.... 😑ب من فحش میده
رسیدیم منو بغل کرد و برد تو اتاق انداختم سر تخت و افتاد روم...
* بگو غلط کردم
_ واسه چی بگم مگه چکار کردم
* یعنی نمیدونی اره؟ این لباسا چیه ها؟
_ اصلا برات مهمه میرفتی با اون دخترای هرزه چرا برگشتی
*ات چته ها
_ من چمه ببین کی ب کی میگ چند وقته داری باهام بد رفتاری میکنی؟ چند بار منو زدی؟ چند بار اذیتم کردی؟ چند بار فحش دادی؟
* چند بار نه ی بار زدمت
_ (عصبی)
گونمو جایی ک زده بود بوسید
* ببخشید راستش خودمم نمیدونم چم شده بود من واقعا خودمو گم کرده بودم نمیدونستم باید چکار کنم اصلا ی چند وقت انگار بهت بی حس شده بودم نمیدونم تو این مدت فقط فکر میکردم باهات بهم بزنم اما ی چی ته دلم نمیزاشت اینکارو کنم تا امروز... سعی کردم بهت بی تفاوت باشم اما نشد وقتی پسره کمرتو گرفت داشتم دیوونه میشدم فهمیدم هنوز دوست دارم فقط ب حسم شک داشتم
_ 😑😑خب الان انتظار داری من ببخشمت اره؟ بعد اینکه منو زدی و اونهمه خون ازم رفت و ب چپتم نبود
* هرکار بگی واسه جبران میکنم فقط منو ببخش قول میدم همچین چیزی دوباره پیش نیاد
_ باشه پس بخشیدم اما باید ی مدت منت بکشی
* اون ک چشم
_ حالا پاشو لباسامو دربیارم
* کجا کجا تنبیهت سرجاشه
_ من باید تنبیهت کنم ن تو
* تو ک نداریش بیبی 😂
_ کوفت مرض
* یعنی تنبیه نمیخوای
_ چرا نخوام؟ دلم واسه تنبیهات تنگ شده ددی
* اهه ح*ش*ری تر شدم دیگ طاقت ندارم...
(خلاصه دیگ من اص*ات نمینویسم خودتون تجسم کنین)
از اون روز رابطمون مثل قبل شد و باهم زندگی جدیدی رو شروع کردیم بعد ی مدت ازدواج کردیم و زندگی خوبی داشتیم و همانطور ک جیمین دوست داشت پسر دار شدیم و خوشبخت بودیم... جیمین ب قولش عمل کرد و هیچوقت اون رفتارو تکرار نکرد....
گاهیی ی چیزایی تو زندگی پیش میاد ک تو رو اذیت ⃠میکنه.. ناراحت نشو تو به زمان نیاز داری!
#رمان #بی_تی_اس #جیمین #سناریو
یهو احساس کردم دستش رو برده سمت کمرم ... سعی کردم دورش کنم اما زورش رو نداشتم ..بچه هارو صدا میکردم ولی متوجه نشدن...خیلی ترسیده بودم و تقلا میکردم...واقعا ک وضع من اینطوریه و اون جیمین لعنتی رفته پی خوشگذرونی.....
یهو دیدم پسره خورد زمین... جیمینههههه بالاخره فقط ی نفس اروم کشیدم...
جیمین تا جا داشت اونو زد اخیش
بعدش یهو دستمو کشید و برد تو ماشین
تا خواستم حرفی بزنم گفت خفه شو
پسره.... 😑ب من فحش میده
رسیدیم منو بغل کرد و برد تو اتاق انداختم سر تخت و افتاد روم...
* بگو غلط کردم
_ واسه چی بگم مگه چکار کردم
* یعنی نمیدونی اره؟ این لباسا چیه ها؟
_ اصلا برات مهمه میرفتی با اون دخترای هرزه چرا برگشتی
*ات چته ها
_ من چمه ببین کی ب کی میگ چند وقته داری باهام بد رفتاری میکنی؟ چند بار منو زدی؟ چند بار اذیتم کردی؟ چند بار فحش دادی؟
* چند بار نه ی بار زدمت
_ (عصبی)
گونمو جایی ک زده بود بوسید
* ببخشید راستش خودمم نمیدونم چم شده بود من واقعا خودمو گم کرده بودم نمیدونستم باید چکار کنم اصلا ی چند وقت انگار بهت بی حس شده بودم نمیدونم تو این مدت فقط فکر میکردم باهات بهم بزنم اما ی چی ته دلم نمیزاشت اینکارو کنم تا امروز... سعی کردم بهت بی تفاوت باشم اما نشد وقتی پسره کمرتو گرفت داشتم دیوونه میشدم فهمیدم هنوز دوست دارم فقط ب حسم شک داشتم
_ 😑😑خب الان انتظار داری من ببخشمت اره؟ بعد اینکه منو زدی و اونهمه خون ازم رفت و ب چپتم نبود
* هرکار بگی واسه جبران میکنم فقط منو ببخش قول میدم همچین چیزی دوباره پیش نیاد
_ باشه پس بخشیدم اما باید ی مدت منت بکشی
* اون ک چشم
_ حالا پاشو لباسامو دربیارم
* کجا کجا تنبیهت سرجاشه
_ من باید تنبیهت کنم ن تو
* تو ک نداریش بیبی 😂
_ کوفت مرض
* یعنی تنبیه نمیخوای
_ چرا نخوام؟ دلم واسه تنبیهات تنگ شده ددی
* اهه ح*ش*ری تر شدم دیگ طاقت ندارم...
(خلاصه دیگ من اص*ات نمینویسم خودتون تجسم کنین)
از اون روز رابطمون مثل قبل شد و باهم زندگی جدیدی رو شروع کردیم بعد ی مدت ازدواج کردیم و زندگی خوبی داشتیم و همانطور ک جیمین دوست داشت پسر دار شدیم و خوشبخت بودیم... جیمین ب قولش عمل کرد و هیچوقت اون رفتارو تکرار نکرد....
گاهیی ی چیزایی تو زندگی پیش میاد ک تو رو اذیت ⃠میکنه.. ناراحت نشو تو به زمان نیاز داری!
#رمان #بی_تی_اس #جیمین #سناریو
۱۰.۴k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.