قلبم برای توست p¹⁵
قلبم برای توست p¹⁵
ویو یونا
اروم شدم وقتی حضور جونگ کوک و کنار خودم حس کردم
وقتی که بغلم کرده بود و بهم دلگرمی میداد مطمئن شدم تا اخر عمرم یکی و دارم که همیشه پشتمه و پناهمه:) درسته من پدرم و تو بچگی از دست دادم و هیچوقت معنای بابا و به درستی درک نکردم اما جونگ کوک... از بچگیم مراقبم بود و همیشه مثل پدر نداشتم برام بود.. یه برادر بزرگتری که عاشق خواهر کوچیکترشه:)♡
جیمینم همینطور بود... اونم مثل داداشم بود.. میون دوست های پسرم از همه بیشتر با جیمین راحت بودم.. اون از بچگی با جونگ کوک دوست بود.. البته دوست منم بود.. اونم عین کوک همیشه کنارم بود و مراقبم بود:) اگر هر وقتی اتفاقی برام میوفته میدونم که دوتا داداش دارم که میان نجاتم میدن:)
سوار ماشین که شدیم دستم و بردم سمت ظبط و یه آهنگ شاد گزاشتم که جونگ کوک و جیمین با تعجب نگام کردن.
یونا: چیه؟
کوک: تو تا الان داشتی گریه میکردی چیشد حالا؟
یونا: بده میخوام شاد باشم؟ دوست داری گریه کنم؟!
جیمین: نه تو به همون شاد بودنت ادامه بده
یه خوبی که داشتم این بود اگه اتفاق بدی همون لحظه برام میوفتاد بعد حدود ۱ تا ۲ روز یادم میرفت اما این اتفاق تو ذهنم حک میشد:) نه اینکه یادم بره کلا، نه یعنی اونموقع سعی میکردم فراموشش کنم..
کوک ماشین و پارک کرد و رفتیم تو...
یونا: جیمین همینجا بشین تا من برم برات لباس بیارم
جیمین: اوکی.
رفتم تو اتاق کوک و بدون در زدن وارد شدم که یهو دیدم لخته.. سریع برگشتم
یونا: یااا جونگ کوک لباست و تنت کن
کوک: وا خوب تو در بزن... وقتی بدون در زدن وارد میشی باید توقع دیدن این چیزارو هم داشته باشی دیگه
یونا: هوفف خیلی خوب بابا... پوشیدی؟
کوک: اره برگرد..
برگشتم و رفتم و از تو کمد کوک یه تیشرت لش راحت و یه شلوار راحتی برداشتم.. اومدم برم بیرون که کوک جلوم و گرفت..
یونا: چیه؟
کوک نگاهی به لبم کرد که پاره شده بود. اخماش رفت تو هم.
کوک: چرا بهم نگفتی زدتت؟
یونا: میگفتم که بکشیش؟
کوک: اره باید میکشتم اون عوضی و
دستم گزاشتم رو دستش و لبخند زدم بهش
یونا: آروم باش جونگ کوکا. من خوبم نیازی نیست نگران باشی..
کوک بهم لبخند زد و رفت بیرون منم پشت سرش رفتم بیرون و رفتم سمت جیمین که سرش تو گوشیش بود.
یونا: بیا جیمین بپوش ببین اندازته؟
جیمین: مرسی.. اره فکر کنم..
یونا: خوبه پس..
برو تو اتاق کوک عوض کن لباسات و
جیمین: اوکی
رفتم تو اتاقم و لباسی که قرار بود بخرم و در آوروم و گزاشتم تو کمد.. وایسا ببینم من که پول این و حساب نکردم که... سریع تیشرت صورتیم و شلوارک آبی و پوشیدم و بدو رفتم پایین..
یونا: کوکک.. ما که پول این لباس و حساب نکردیم که:/
کوک همونجور که سرش تو گوشیش بود جوابم و داد
کوک: نترس قبل از اینکه بیام پولش و گزاشتم رو میزش
یونا: اهان باش..
دوباره رفتم بالا... کرمم و در آوردم و زدم به لبم.. و بعد روش چسب زخم زدم.. نگاهی به گردنم انداختم... خداروشکر جاش نمونده بود.. موهام و گوجه رو سرم بستم و رفتم پایین.. جیمین و کوک نشسته بودن و هر دوتاشون سرشون تو گوشی بود.. رفتم تو آشپزخونه و طوری که بشنون گفتم
یونا: بچه ها من گشنمه شما ها چطور؟
کوک: منم گشنمه
جیمین: منم
یونا: پس الان یه چیزی درست میکنم بخوریم..
تصمیم گرفتم کیمچی و رامیون درست کنم..
مشغول درست کردن غذا بودم که صدای کوک بلند شد..
کوک: یونااا نمیدونی سی دی بازیم کجاست؟
یونا: تو کمد تلوزیونه..
کوک: اهان باشه..
*نیم ساعت بعد*
یونا: بچه ها بیاید شام..
پنج دقیقه شد دیدم نیومدن رفتم بیرون که دیدم بله سخت مشغول گیم زدنن
یونا: اوهوی مگه با شما نیستم میگم بیاید شاممم
جیمین: یونا وایسا ۵ دقیقه دیگه میایم
یونا: باشه هر جور راحتین ولی من صبر نمیکنم تا شماها بیاید و همش و میخورم..
این و گفتم و رفتم نشستم برا خودم تو ظرف ریختم که دیدم در کمتر از ۱ دقیقه اومدن
خنده ای کردم و براشون تو کاسه ریختم..
مشغول خوردن بودیم
جیمین: وای یونا دسپختت حرف نداره ها.. خوشبحال شوهرت
تا این و گفت غذا پرید تو گلو جونگ کوک و به سرفه افتاد..
یونا: بزن پشتش خفه شد.. دیگه از این جور حرفارو جلوی کوک نزن مخصوصا اگه سر غذا باشه..
جمین خنده ای کرد و مشغول غذاش شد..
بعد غذا ظرف هارو شستم و رفتم نشستم پیششون
______________
پارت جدید خدمتتون🥺💗
یلداتون مبارک کیوتااااام🙂🍉❤️
لایک و کامنت یادتون نره❤️🍓
ویو یونا
اروم شدم وقتی حضور جونگ کوک و کنار خودم حس کردم
وقتی که بغلم کرده بود و بهم دلگرمی میداد مطمئن شدم تا اخر عمرم یکی و دارم که همیشه پشتمه و پناهمه:) درسته من پدرم و تو بچگی از دست دادم و هیچوقت معنای بابا و به درستی درک نکردم اما جونگ کوک... از بچگیم مراقبم بود و همیشه مثل پدر نداشتم برام بود.. یه برادر بزرگتری که عاشق خواهر کوچیکترشه:)♡
جیمینم همینطور بود... اونم مثل داداشم بود.. میون دوست های پسرم از همه بیشتر با جیمین راحت بودم.. اون از بچگی با جونگ کوک دوست بود.. البته دوست منم بود.. اونم عین کوک همیشه کنارم بود و مراقبم بود:) اگر هر وقتی اتفاقی برام میوفته میدونم که دوتا داداش دارم که میان نجاتم میدن:)
سوار ماشین که شدیم دستم و بردم سمت ظبط و یه آهنگ شاد گزاشتم که جونگ کوک و جیمین با تعجب نگام کردن.
یونا: چیه؟
کوک: تو تا الان داشتی گریه میکردی چیشد حالا؟
یونا: بده میخوام شاد باشم؟ دوست داری گریه کنم؟!
جیمین: نه تو به همون شاد بودنت ادامه بده
یه خوبی که داشتم این بود اگه اتفاق بدی همون لحظه برام میوفتاد بعد حدود ۱ تا ۲ روز یادم میرفت اما این اتفاق تو ذهنم حک میشد:) نه اینکه یادم بره کلا، نه یعنی اونموقع سعی میکردم فراموشش کنم..
کوک ماشین و پارک کرد و رفتیم تو...
یونا: جیمین همینجا بشین تا من برم برات لباس بیارم
جیمین: اوکی.
رفتم تو اتاق کوک و بدون در زدن وارد شدم که یهو دیدم لخته.. سریع برگشتم
یونا: یااا جونگ کوک لباست و تنت کن
کوک: وا خوب تو در بزن... وقتی بدون در زدن وارد میشی باید توقع دیدن این چیزارو هم داشته باشی دیگه
یونا: هوفف خیلی خوب بابا... پوشیدی؟
کوک: اره برگرد..
برگشتم و رفتم و از تو کمد کوک یه تیشرت لش راحت و یه شلوار راحتی برداشتم.. اومدم برم بیرون که کوک جلوم و گرفت..
یونا: چیه؟
کوک نگاهی به لبم کرد که پاره شده بود. اخماش رفت تو هم.
کوک: چرا بهم نگفتی زدتت؟
یونا: میگفتم که بکشیش؟
کوک: اره باید میکشتم اون عوضی و
دستم گزاشتم رو دستش و لبخند زدم بهش
یونا: آروم باش جونگ کوکا. من خوبم نیازی نیست نگران باشی..
کوک بهم لبخند زد و رفت بیرون منم پشت سرش رفتم بیرون و رفتم سمت جیمین که سرش تو گوشیش بود.
یونا: بیا جیمین بپوش ببین اندازته؟
جیمین: مرسی.. اره فکر کنم..
یونا: خوبه پس..
برو تو اتاق کوک عوض کن لباسات و
جیمین: اوکی
رفتم تو اتاقم و لباسی که قرار بود بخرم و در آوروم و گزاشتم تو کمد.. وایسا ببینم من که پول این و حساب نکردم که... سریع تیشرت صورتیم و شلوارک آبی و پوشیدم و بدو رفتم پایین..
یونا: کوکک.. ما که پول این لباس و حساب نکردیم که:/
کوک همونجور که سرش تو گوشیش بود جوابم و داد
کوک: نترس قبل از اینکه بیام پولش و گزاشتم رو میزش
یونا: اهان باش..
دوباره رفتم بالا... کرمم و در آوردم و زدم به لبم.. و بعد روش چسب زخم زدم.. نگاهی به گردنم انداختم... خداروشکر جاش نمونده بود.. موهام و گوجه رو سرم بستم و رفتم پایین.. جیمین و کوک نشسته بودن و هر دوتاشون سرشون تو گوشی بود.. رفتم تو آشپزخونه و طوری که بشنون گفتم
یونا: بچه ها من گشنمه شما ها چطور؟
کوک: منم گشنمه
جیمین: منم
یونا: پس الان یه چیزی درست میکنم بخوریم..
تصمیم گرفتم کیمچی و رامیون درست کنم..
مشغول درست کردن غذا بودم که صدای کوک بلند شد..
کوک: یونااا نمیدونی سی دی بازیم کجاست؟
یونا: تو کمد تلوزیونه..
کوک: اهان باشه..
*نیم ساعت بعد*
یونا: بچه ها بیاید شام..
پنج دقیقه شد دیدم نیومدن رفتم بیرون که دیدم بله سخت مشغول گیم زدنن
یونا: اوهوی مگه با شما نیستم میگم بیاید شاممم
جیمین: یونا وایسا ۵ دقیقه دیگه میایم
یونا: باشه هر جور راحتین ولی من صبر نمیکنم تا شماها بیاید و همش و میخورم..
این و گفتم و رفتم نشستم برا خودم تو ظرف ریختم که دیدم در کمتر از ۱ دقیقه اومدن
خنده ای کردم و براشون تو کاسه ریختم..
مشغول خوردن بودیم
جیمین: وای یونا دسپختت حرف نداره ها.. خوشبحال شوهرت
تا این و گفت غذا پرید تو گلو جونگ کوک و به سرفه افتاد..
یونا: بزن پشتش خفه شد.. دیگه از این جور حرفارو جلوی کوک نزن مخصوصا اگه سر غذا باشه..
جمین خنده ای کرد و مشغول غذاش شد..
بعد غذا ظرف هارو شستم و رفتم نشستم پیششون
______________
پارت جدید خدمتتون🥺💗
یلداتون مبارک کیوتااااام🙂🍉❤️
لایک و کامنت یادتون نره❤️🍓
۸.۹k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.