تکپارتی
#تکپارتی
خیانت کوک
یه روز معمولی، توی خونه داشتم ناهار درست میکردم. بوی غذا همه جا پخش شده بود و من توی فکرای خودم غرق شده بودم. چند روزی بود که یه حس سنگین تو دلم بود. حس میکردم که کوک داره به من خیانت میکنه. هیچ مدرکی نداشتم، ولی اون حس رو نمیتونستم نادیده بگیرم. وقتی کوک پیشم بود، دیگه مثل قبل نمیخندیدم و شاد نبودم.
وقتی کوک برگشت خونه، قلبم از استرس داشت میتپید. تصمیم گرفتم دلیل این حس بد رو ازش بپرسم.
"کوک، میتونی چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟" با صدای لرزونی گفتم.
کوک نگاهی به من کرد و گفت: "چیزی شده؟"
"حس میکنم که به من خیانت کردی." این جمله چون تیر به سمتش پرتاب شد. من دیگه نمیتوانستم نگهاش دارم.
کوک پر از تعجب شد. "چی؟! من هیچ وقت به تو خیانت نمیکنم!"
"پس چرا همیشه یهو صفحه گوشیت رو خاموش میکنی وقتی من میام؟" حس بدی به من دست داد.
با عصبانیت گفت: "خیانت کردم؟ یعنی چی؟ چه فرقی میکنه؟" اره من خیانت کردم
این حرفش مثل یه چاقو توی دلم رفت. من دیگه نتونستم بیشتر تحمل کنم. فقط به اتاقم رفتم و در رو محکم بستم. قلبم پر از درد بود و صدای ضجههایی که از دلم بلند میشد، هیچ وقت فراموش نمیشد.
چند ساعت بعد، تصمیم گرفتم که برم بیرون. شاید وقتی هوا رو عوض کنم، احساس بهتری پیدا کنم. توی ماشین نشسته بودم و اشکهام سرازیر شده بود. دیگه نمیتونستم به این فکرها و ناامیدیها ادامه بدم.
ناگهان، در میانه یک تقاطع، همه چیز به هم ریخت. صدای تصادف و جیغها، همه چیز رو از هم پاشید.
وقتی کوک از خواب بیدار شد و دیدات خونه نیست، دلش گرفت. زنگ زد، اما ات جواب نداد. دنبالش گشت و در نهایت زنگ گوشی به گوشش رسید.
یه مرد بود که با صدای جدی گفت:" شما چه نسبتی با خانوم یانگ ات دارید
_همسرشم شما
متاسفم همسرتون تصادف کردن و فوت شدن
دنیا برای کوک تاریک شد. انگار همه چیز بیمعنا شده بود. فریاد زد: "نه، نه! این امکان نداره!" ولی صدای واقعیت مثل تیر به قلبش خورد.
اون لحظه فهمید که چه اشتباهی کرده و حالا دیگه هیچ چیز نمیتونست دلش رو آرام کنه. کوک متوجه شد که عشق و رابطه چقدر شکنندهست. توی غم و اندوهش، فقط میتونست به یاد ات بیو فته و بگه: "چقدر دیر شده…"
هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست درداون رو تسکین بدهه چون اون مهمترین و عزیز ترین آدم زندگیش رو از دست داد .
---
مغزم رد داده کلا چرت و پرت می نویسم😭
خیانت کوک
یه روز معمولی، توی خونه داشتم ناهار درست میکردم. بوی غذا همه جا پخش شده بود و من توی فکرای خودم غرق شده بودم. چند روزی بود که یه حس سنگین تو دلم بود. حس میکردم که کوک داره به من خیانت میکنه. هیچ مدرکی نداشتم، ولی اون حس رو نمیتونستم نادیده بگیرم. وقتی کوک پیشم بود، دیگه مثل قبل نمیخندیدم و شاد نبودم.
وقتی کوک برگشت خونه، قلبم از استرس داشت میتپید. تصمیم گرفتم دلیل این حس بد رو ازش بپرسم.
"کوک، میتونی چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟" با صدای لرزونی گفتم.
کوک نگاهی به من کرد و گفت: "چیزی شده؟"
"حس میکنم که به من خیانت کردی." این جمله چون تیر به سمتش پرتاب شد. من دیگه نمیتوانستم نگهاش دارم.
کوک پر از تعجب شد. "چی؟! من هیچ وقت به تو خیانت نمیکنم!"
"پس چرا همیشه یهو صفحه گوشیت رو خاموش میکنی وقتی من میام؟" حس بدی به من دست داد.
با عصبانیت گفت: "خیانت کردم؟ یعنی چی؟ چه فرقی میکنه؟" اره من خیانت کردم
این حرفش مثل یه چاقو توی دلم رفت. من دیگه نتونستم بیشتر تحمل کنم. فقط به اتاقم رفتم و در رو محکم بستم. قلبم پر از درد بود و صدای ضجههایی که از دلم بلند میشد، هیچ وقت فراموش نمیشد.
چند ساعت بعد، تصمیم گرفتم که برم بیرون. شاید وقتی هوا رو عوض کنم، احساس بهتری پیدا کنم. توی ماشین نشسته بودم و اشکهام سرازیر شده بود. دیگه نمیتونستم به این فکرها و ناامیدیها ادامه بدم.
ناگهان، در میانه یک تقاطع، همه چیز به هم ریخت. صدای تصادف و جیغها، همه چیز رو از هم پاشید.
وقتی کوک از خواب بیدار شد و دیدات خونه نیست، دلش گرفت. زنگ زد، اما ات جواب نداد. دنبالش گشت و در نهایت زنگ گوشی به گوشش رسید.
یه مرد بود که با صدای جدی گفت:" شما چه نسبتی با خانوم یانگ ات دارید
_همسرشم شما
متاسفم همسرتون تصادف کردن و فوت شدن
دنیا برای کوک تاریک شد. انگار همه چیز بیمعنا شده بود. فریاد زد: "نه، نه! این امکان نداره!" ولی صدای واقعیت مثل تیر به قلبش خورد.
اون لحظه فهمید که چه اشتباهی کرده و حالا دیگه هیچ چیز نمیتونست دلش رو آرام کنه. کوک متوجه شد که عشق و رابطه چقدر شکنندهست. توی غم و اندوهش، فقط میتونست به یاد ات بیو فته و بگه: "چقدر دیر شده…"
هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست درداون رو تسکین بدهه چون اون مهمترین و عزیز ترین آدم زندگیش رو از دست داد .
---
مغزم رد داده کلا چرت و پرت می نویسم😭
- ۷.۲k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط