رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت²⁵
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
سریع رفتیم داخل.
مینجی هم اومد و درو قفل کرد.
اخه چرا یهو باید بهمون حمله بشه؟
نکنه یوجین چیزیش بشه؟
پوست لبمو میکندم.
شاید بهتره یه کمکی کنم.
تیرکمون خودمو اوردم و درو باز کردم.
مینجی:بانوییی منننن، کجااا میریدددد.
اوه اوه،اوضاع به هم ریخته بود.
تیرکمونمو گرفتم سمت یه مرد که میخواست به یوجین تیر بزنه.
تیرم محکم پرتاب شد توی قفسه سینه اش و مرد.
لبخند پیروزمندانه ای زدم.
همه اون مرد سیاه پوش هارو گرفتن.
یوجین مولانگ و برد تا اقامتگاهش و بعد اون مردارو برد.
مینجی: بانوی من،خیلی خطرناکه که توی همچین موقعیت هایی میرین تا کمک کنین.
من:نترس.میخواستم ببینم تیر پرتاب کردنمو یادم نرفته؟
رفتم بیرون.
چشمم به اون تیر که به دیوار خورده بود افتاد.
برگه سفیدی که بهش زده بودن رو برداشتم.
برگه:توی بد موقعیتی افتادی،مین یونگی!دیگه کارت تمومه..
این..این یعنی چییییی؟
بدون ترس به سمت اقامتگاه یونگی رفتم.
ایش،حالا چجوری برم دیدنش؟
چقد من خجالیتم واقعا.
یه نفس عمیق کشیدم و به پیشکار گفتم ورودمو اعلام کنه.
بسه دیگه،نلرز،شجاع باش،تو میتونی.
رفتم جلو و احترام گذاشتم.
برگه رو گذاشتم جلوش.
یونگی:این چیه؟
من:مطمئنم الان میدونید که به شاهزاده خانم حمله شده.این یک پیام از طرف همون مرد ها بود که من متوجه ش شدم.
نگاهی بهش کرد.از اعصبانیت برگه رو مچاله کرد.
نگاهی به من کرد.
یونگی:خودت که چیزیت نشد؟
جانننن؟این الان حال منو پرسیدددد؟
یونگی:لیا؟لیاااا؟
به خودم اومدم.
من: بببب..بببله؟ببخشید..
از اقامتگاه اومدم بیرون.
مینجی گرفتم مگر نه درجا غش میکردم.
من: وای، گرمه،دارم میمیرم.
رفتم اقامتگاهم و پخش زمین شدم.
پارت²⁵
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
سریع رفتیم داخل.
مینجی هم اومد و درو قفل کرد.
اخه چرا یهو باید بهمون حمله بشه؟
نکنه یوجین چیزیش بشه؟
پوست لبمو میکندم.
شاید بهتره یه کمکی کنم.
تیرکمون خودمو اوردم و درو باز کردم.
مینجی:بانوییی منننن، کجااا میریدددد.
اوه اوه،اوضاع به هم ریخته بود.
تیرکمونمو گرفتم سمت یه مرد که میخواست به یوجین تیر بزنه.
تیرم محکم پرتاب شد توی قفسه سینه اش و مرد.
لبخند پیروزمندانه ای زدم.
همه اون مرد سیاه پوش هارو گرفتن.
یوجین مولانگ و برد تا اقامتگاهش و بعد اون مردارو برد.
مینجی: بانوی من،خیلی خطرناکه که توی همچین موقعیت هایی میرین تا کمک کنین.
من:نترس.میخواستم ببینم تیر پرتاب کردنمو یادم نرفته؟
رفتم بیرون.
چشمم به اون تیر که به دیوار خورده بود افتاد.
برگه سفیدی که بهش زده بودن رو برداشتم.
برگه:توی بد موقعیتی افتادی،مین یونگی!دیگه کارت تمومه..
این..این یعنی چییییی؟
بدون ترس به سمت اقامتگاه یونگی رفتم.
ایش،حالا چجوری برم دیدنش؟
چقد من خجالیتم واقعا.
یه نفس عمیق کشیدم و به پیشکار گفتم ورودمو اعلام کنه.
بسه دیگه،نلرز،شجاع باش،تو میتونی.
رفتم جلو و احترام گذاشتم.
برگه رو گذاشتم جلوش.
یونگی:این چیه؟
من:مطمئنم الان میدونید که به شاهزاده خانم حمله شده.این یک پیام از طرف همون مرد ها بود که من متوجه ش شدم.
نگاهی بهش کرد.از اعصبانیت برگه رو مچاله کرد.
نگاهی به من کرد.
یونگی:خودت که چیزیت نشد؟
جانننن؟این الان حال منو پرسیدددد؟
یونگی:لیا؟لیاااا؟
به خودم اومدم.
من: بببب..بببله؟ببخشید..
از اقامتگاه اومدم بیرون.
مینجی گرفتم مگر نه درجا غش میکردم.
من: وای، گرمه،دارم میمیرم.
رفتم اقامتگاهم و پخش زمین شدم.
۲.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.