رمان: عضو هشتم بی تی اس
رمان: عضو هشتم بی تی اس
نامجون:دکتر کی تبش میاد پایین ؟
دکتر :حالشون به زودی خوب میشه سرمشون هم احتمالا تا الان تموم شده میتونین ببرینشون
نامجون:ممنون
رفتم تو اتاق که دیدم ات تو خودش جمع شده
نامجون:ات حالت خوبه ؟
ات :سرده
نامجون:بیا بریم خونه بغلت کنم؟
ات :نه نمیخواد خودم میام
انقدر بی حال بود که تا برسیم به در سه بار داشت می افتاد
نامجون:انقدر لجبازی نکن بیا بغلت کنم
ات:گفتم نمیخواد
به حرفش گوش ندادم و بغلش کردم
یک هفته بعد
نامجون:جین
جین :بله
نامجون:میخوام امروز به ات اعتراف کنم
جین :واقعا !
نامجون:آره ولی میترسم
جین :تو که همچین آدمی نبودی
جونگ کوک :دیگه ببین عشق باهاش چیکار کرده امروز ببرش کافه بهش بگو
نامجون:باشه
رفتم سمت اتاق تا به ات برنامه ی امروزو بگم که دیدم با یکی داره حرف میزنه برا همین نشستم تا تلفنش تموم بشه
ات:باشه گفتم که میام ....بای بیب(با خنده )
بیب؟نکنه ات دوست پسر داره؟ نه امکان نداه
ات:بله کاری داشتی ؟
نامجون:امروز جایی میری ؟
ات:آره با یکی از دوستام قراره بریم بیرون
نامجون :آهان باشه میخواستم بگم اگه حوصلت سر رفته باهم بریم بیرون
ات:ببخشید اما باید کارامو بکنم
نامجون:باشه اشکال ندارد کوچولو
ات:نامیییی
شب
وقتی ات رفت رفتمو تعقیبش کردم که رفت دم خونه یه نفر زنگو زد که یه مرده درو براش باز کرد همو بغل کردنو رفتن داخل برای یه لحظه قلبم رو حس نکردم مردمو زنده شدم نمیتونستم اونجا بمونم برا همین رفتم خونه
نامجون:دکتر کی تبش میاد پایین ؟
دکتر :حالشون به زودی خوب میشه سرمشون هم احتمالا تا الان تموم شده میتونین ببرینشون
نامجون:ممنون
رفتم تو اتاق که دیدم ات تو خودش جمع شده
نامجون:ات حالت خوبه ؟
ات :سرده
نامجون:بیا بریم خونه بغلت کنم؟
ات :نه نمیخواد خودم میام
انقدر بی حال بود که تا برسیم به در سه بار داشت می افتاد
نامجون:انقدر لجبازی نکن بیا بغلت کنم
ات:گفتم نمیخواد
به حرفش گوش ندادم و بغلش کردم
یک هفته بعد
نامجون:جین
جین :بله
نامجون:میخوام امروز به ات اعتراف کنم
جین :واقعا !
نامجون:آره ولی میترسم
جین :تو که همچین آدمی نبودی
جونگ کوک :دیگه ببین عشق باهاش چیکار کرده امروز ببرش کافه بهش بگو
نامجون:باشه
رفتم سمت اتاق تا به ات برنامه ی امروزو بگم که دیدم با یکی داره حرف میزنه برا همین نشستم تا تلفنش تموم بشه
ات:باشه گفتم که میام ....بای بیب(با خنده )
بیب؟نکنه ات دوست پسر داره؟ نه امکان نداه
ات:بله کاری داشتی ؟
نامجون:امروز جایی میری ؟
ات:آره با یکی از دوستام قراره بریم بیرون
نامجون :آهان باشه میخواستم بگم اگه حوصلت سر رفته باهم بریم بیرون
ات:ببخشید اما باید کارامو بکنم
نامجون:باشه اشکال ندارد کوچولو
ات:نامیییی
شب
وقتی ات رفت رفتمو تعقیبش کردم که رفت دم خونه یه نفر زنگو زد که یه مرده درو براش باز کرد همو بغل کردنو رفتن داخل برای یه لحظه قلبم رو حس نکردم مردمو زنده شدم نمیتونستم اونجا بمونم برا همین رفتم خونه
۱۱.۰k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.