ظهور ازدواج پارت

ظهور ازدواج پارت ۴۸۲


داغون و پردرد صورتمو توی دستام گرفته بودم و سعي میکردم توي پارك و روي اين نيمکت توي اين تاريکي شب لعنتي ارامش از دست رفته مو به دست بیارم و اصلا هیچ اهمیتی برام نداشت که کي کنارم نشسته...
فقط خسته بودم..خيلي خسته.. صداي اشناي مردونه اي كنارم محکم گفت:اروم شدي؟ تند سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. فرد..
متعجب با چشماي گرد زل زدم بهش. این اینجا چیکار میکنه؟
با حرص نگاه ازش کندم اصلا حوصله شو نداشتم.
نفسمو کلافه بیرون دادم. فرد : خوبي؟
جواب ندادم. با غیض گفت:هوي..باتوأم..كري يا لال؟
لبهامو محکم به هم فشردم و باز جوابشو ندادم از اینکه احتمالاً همه چیز رو میدونست و رازدار جیمز بود و حرف نمیزد ازش دلخور بودم..
از این همه پنهون کاري خسته بودم. حق ندارن همگي با هم دست به یکی کنن و منو ازار بدن با تعجب گفت: عه..الا ميشنوي صداي منو؟ ميبيني منو؟ هول کرد و تند و مثلا ترسیده :گفت نکنه مردم؟ نکنه روحم
منو نميبيني؟ مسخره..
يعني تو هيچ شرايطي دست از شوخي و مسخره بازي برنمیداشت..
تند به دختري که رد میشد :گفت خانوم منو میبینین؟
دختره گنگ گفت:بله؟؟ فرد مظلومانه :گفت این دختره ورپریده جواب منو نمیده گفتم شاید روحم و منو نمیبینه..شما منو ميبيني؟
دختره خندید و گفت بله میبینم
فرد با ذوق گفت: اخ.. فداي چشماتون..چه چشماي قشنگي دارین
دختره با ناز خندید با غیض و حرص زل زدم به فرد.
با دیدن نگاهم تند اخم کرد و با غیض به دختره گفت:بیا برو ببینم خندیدم پرو شد با اون چشماي چپش.. من خودم نامزد دارم..
دختره عصبي گفت: رواني.. و تند رفت.
لبخند کجي زدم و سعی کردم نخندم و سر تأسف تکون دادم و با غیض گفتم تو اصلا آدم نميشي نه؟ فرد خندید و گفت: ادم شدن میخوام چیکار تو این دوره زمونه؟ با تاسف گفتم بدبخت زنت.. با غیض گفت:از خداشم باشه.. عصبي :گفتم اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخندشو جمع کرد و جدي شد و گفت:رفتم خونه جیمین ..کارت داشتم.. ديدي نيستي داشتم برمیگشتم اینجا دیدمت..
تلخ و خسته به روبروم خیره شدم و بازوهامو بغل کردم و گفتم:فرمایش؟
اشفته گفت:الا..میدونم شايد الان خيلي حرف نابه جايي به نظر برسه اما...
نفسش رو بیرون داد و گفت: نباید انقدر به جیمز وابسته
باشي و بهش عادت كني.. شما که...
قلبم گرفت و تند و تلخ نگاش کردم.
سرشو پایین انداخت و گفت: خیلی با خودم کلنجار رفتم تا نگمش ولی.. قرارداد خودتون بوده... نبوده؟
غمگین :گفت امروز نه.. فردا.. بالاخره که باید جدا شین. اره.. قرارداد خودمون بوده اما... قلبم درگیر شده بود.. این جزو قرارمون نبود
حالم داشت بد میشد.. چشمامو بستم تا بس کنه تا بارم
دیدگاه ها (۱۰۷)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۸۳حس میکردم رفته تا خبر باردا...

ادامه ... الان نه... نمیتونستم. نمیتونستم نتیجه رو ببینم...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۸۱ اما یه درد و ترس و دلتنگي ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۸۰ گاهي‌بدون جيمین زندگی فقط ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۳۷نيكول خودشو عقب کشید و جدی ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۸(⁠♡) روش نشست و چندتا پرونده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط