وقتی خدمتکارش بودی پارت ششم
تهیونگ : از چه چیزی تو رابطه بدت میاد....
ا/ت : به چه دردت میخوره که میپرسی....
تهیونگ : همینجوری.....
ا/ت : دروغوخیانت
تهیونگ : هوممم
هردومون داخل فکر بودیم...مثل اینکه این سوال ها خیلی مارو در گیر خودش کرده بود طوریکه گذر زمان رو متوجه نشدیم که یهو تهیونگ گفت...
تهیونگ : دیگه داره شب میشه بهتره بریم...
ا/ت : آههه باورم نمیشه خیلی زود گذشت...خیله خب بریم....
تهیونگ جلوتر از من حرکت کرد... منم پشت سرش راه افتادم....از سرما داشتم میلرزیدم که یهو تهیونگ وایساد....محکم بهش برخورد کردمو گفتم....
ا/ت: چرا یهو وایمیسی
تهیونگ : سردته...
ا/ت : چی..
تهیونگ : میگم سردته
ا/ت : آ..آره البته یک....
قبل از اینکه بتونم حرفمو کامل کنم توی جای گرمی فرو رفتم....میتونستم جوشش خون رو زیر پوستم حس کنم که گفت....
تهیونگ : هر وقت که سردت شد خودم گرمت میکنم فهمیدی....
ا/ت : هومم....ته ته یه وقت...کسی نبینه...
تهیونگ : نگران نباش کسی نمیاد....
*بعد از ۳ دقیقه*
بعد از چند دقیقه منو از آغوش گرمش بیرون کشید که با دیدن صورتم گفت...
تهیونگ : خیلی کیوت شدی...
ا/ت : ها...
تهیونگ : با این لپای قرمز خیلی کیوت شدی...
میخواستم چیزی بگم که گرمیه چیزی رو روی پیشونیم حس کردم....میتونستم بالا رفتن ضربان قلبمو احساس کنم....که آروم لباشو از پیشونیم جدا کرد...با اون چشماش که مثل یک آسمون شب بود به چشمام نگاه کردو گفت....
تهیونگ: بهتره دیگه بریم....
همونطور که داشتم به رفتنش نگاه میکردم...
باخودم گفتم...
ا/ت : امیدوارم همینطور دوست باقی بمونیم....
*فردا صبح*
همونطور داشتم به چهره ی خوابیده ی تهیونگ نگاه میکردم که یهو بانولی اومد داخل بلند شدمو تعظیمی کردم که گفت....
بانولی : عالیجناب چند دقیقه ی دیگه بیدار میشن لباساشون رو عوض کن....
ا/ت : چ..چیییییی
بانولی : یواش دختر مگه نمیبینی که خوابن....امروز من کار دارم پس کارهای شخصیشون باتو....
ا/ت : ام...اما...
بانولی : اماواگر نداره من رفتم....
ا/ت : خدایااااااا همین کم بود دیگه...
همینطور داشتم با خودم غرر میکردم که صدای تهیونگ رو شنیدم...گفت...
تهیونگ : چیشده...
ا/ت : چی...هیچی
تهیونگ : خیله خب...میخوام لباسام رو عوض کنم...
ا/ت : ها...آها خیله خب....
لباسای سلطنتیشو آوردمو نزدیکش شدم...آروم دستم به سمت گره ی لباس خوابش رفتو بازش کردم....بعد از اینکه کامل از تنش در آوردم سعی کردم نگاهمو از تنه ورزیدش بگیرم...میخواستم برم عقب لباسش رو بردارم که یهو کمرم رو گرفتو به سمت خودش کشید....گفتم...
ا/ت : ته...چیکار...چیکار میکنی...
گفت...
ا/ت : به چه دردت میخوره که میپرسی....
تهیونگ : همینجوری.....
ا/ت : دروغوخیانت
تهیونگ : هوممم
هردومون داخل فکر بودیم...مثل اینکه این سوال ها خیلی مارو در گیر خودش کرده بود طوریکه گذر زمان رو متوجه نشدیم که یهو تهیونگ گفت...
تهیونگ : دیگه داره شب میشه بهتره بریم...
ا/ت : آههه باورم نمیشه خیلی زود گذشت...خیله خب بریم....
تهیونگ جلوتر از من حرکت کرد... منم پشت سرش راه افتادم....از سرما داشتم میلرزیدم که یهو تهیونگ وایساد....محکم بهش برخورد کردمو گفتم....
ا/ت: چرا یهو وایمیسی
تهیونگ : سردته...
ا/ت : چی..
تهیونگ : میگم سردته
ا/ت : آ..آره البته یک....
قبل از اینکه بتونم حرفمو کامل کنم توی جای گرمی فرو رفتم....میتونستم جوشش خون رو زیر پوستم حس کنم که گفت....
تهیونگ : هر وقت که سردت شد خودم گرمت میکنم فهمیدی....
ا/ت : هومم....ته ته یه وقت...کسی نبینه...
تهیونگ : نگران نباش کسی نمیاد....
*بعد از ۳ دقیقه*
بعد از چند دقیقه منو از آغوش گرمش بیرون کشید که با دیدن صورتم گفت...
تهیونگ : خیلی کیوت شدی...
ا/ت : ها...
تهیونگ : با این لپای قرمز خیلی کیوت شدی...
میخواستم چیزی بگم که گرمیه چیزی رو روی پیشونیم حس کردم....میتونستم بالا رفتن ضربان قلبمو احساس کنم....که آروم لباشو از پیشونیم جدا کرد...با اون چشماش که مثل یک آسمون شب بود به چشمام نگاه کردو گفت....
تهیونگ: بهتره دیگه بریم....
همونطور که داشتم به رفتنش نگاه میکردم...
باخودم گفتم...
ا/ت : امیدوارم همینطور دوست باقی بمونیم....
*فردا صبح*
همونطور داشتم به چهره ی خوابیده ی تهیونگ نگاه میکردم که یهو بانولی اومد داخل بلند شدمو تعظیمی کردم که گفت....
بانولی : عالیجناب چند دقیقه ی دیگه بیدار میشن لباساشون رو عوض کن....
ا/ت : چ..چیییییی
بانولی : یواش دختر مگه نمیبینی که خوابن....امروز من کار دارم پس کارهای شخصیشون باتو....
ا/ت : ام...اما...
بانولی : اماواگر نداره من رفتم....
ا/ت : خدایااااااا همین کم بود دیگه...
همینطور داشتم با خودم غرر میکردم که صدای تهیونگ رو شنیدم...گفت...
تهیونگ : چیشده...
ا/ت : چی...هیچی
تهیونگ : خیله خب...میخوام لباسام رو عوض کنم...
ا/ت : ها...آها خیله خب....
لباسای سلطنتیشو آوردمو نزدیکش شدم...آروم دستم به سمت گره ی لباس خوابش رفتو بازش کردم....بعد از اینکه کامل از تنش در آوردم سعی کردم نگاهمو از تنه ورزیدش بگیرم...میخواستم برم عقب لباسش رو بردارم که یهو کمرم رو گرفتو به سمت خودش کشید....گفتم...
ا/ت : ته...چیکار...چیکار میکنی...
گفت...
۵۳.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.