وقتی خدمتکارش بودی پارت پنجم
یعنی خوشم میاد درسم تمام ولی اجازه ی استفاده از نت رو تا الان نداشتم چون در طی سال تحصیلی گوشی زیاد دستم بوده به خاطر همین مادر و پدر گرام بسته ی اینترنتی واسم نخریدن...تازه با هزار زور و یواشکی خریدم با این حال ببخشید دیر شد🥺
ا/ت : مگه نمیگی دوستیم پس منم دلم میخواد دوستمو ته ته صدا کنم هیچ
اعتراضیم وارد نیست....
تهیونگ : .....(خنده بلند)...خیله خب پس منم ا/ت صدات میکنم....
ا/ت : باشههه...(با لبخند)
تهیونگ : خب میخوای چیکارکنی ا/ت
ا/ت : میشه بریم بیرون یکم قدم بزنیم...پوسیدم اینجا...
تهیونگ : خیله خب پس پاشو دنبالم بیا...
سری تکون دادمو دنبالش رفتم....
درو باز کردن که تهیونگ گفت...
تهیونگ : میخوام برم کمی قدم بزنم...
خدمتکارا : بله عالیجناب...
*۳ دقیقه بعد*
بعد از سه دقیقه به باغ رسیدیم...باذوق داشتم دورتادورشو نگاه میکردم که تهیونگ گفت....
تهیونگ : همینجا به مونین ا/ت تو بیا...
تعظیمی کردمو گفتم...
ا/ت : بله عالیجناب...
آروم به سمتش قدم برداشتم که شروع به قدم زدن کرد...با چیزی که دیدم با بهت سر جام ایستادمو لهش خیره موندم... آلاچیق کوچیکی که وسط باغ بودو با گل های دورش به خوبی تزئین شده بود زیبایی زیادی به باغ میداد...همینطور داشتم نگاهش میکردم که نفس های داغی به گردنم برخورد کرد...
میخواستم برگردم که گفت...
تهیونگ : قشنگه؟..
ا/ت : ببینم داری شوخی میکنی نه؟...اینجا خوده بهشته...
با ذوق به طرف آلاچیق حرکت کردمو روش نشستم....بادیدن اینکه خدمتکارا به اینجا دید ندارن گفتم....
ا/ت : ته ته توهم بیا..
خنده ای کرد که محو خندش شدم... همینطور بهش خیره بودم که گفت...
تهیونگ : چیه انقدر جذابم که مَحوَم شدی...
هجوم خون رو توی گونه هام احساس کردم که صدای خنده ی بلندص توی باغ پیچید...با تعجب بهش خیره شدم که گفت...
تهیونگ : باورم نمیشه دختری که امروز با پررویی جلوم وایساده الان خجالت کشیده..خدای من...این سعادت رو مدیونه چه کسی هستم....
با اخمو حرص گفتم....
ا/ت : اصلا هم خجالت نکشیدم فقط یکم هوا گرمه وگرنه برای چی باید ازت خجالت بکشم..
درضمن بابت موضوع جذابیت...
ابرویی بالا انداخت که با خباثت ادامه دادم..
ا/ت : والا من جذابیتی نمیبینم...
با تعجبو حرص گفت...
تهیونگ : چی...من..من جذاب نیستم هِه(پوزخند) شوخیه خوبی بود...بهتره بریو ببینی همه واسه ی من غشو ضعف میرن...
ا/ت : متاسفانه اونا نمیدونن جذابیت واقعی یعنی چی...
تهیونگ: اون وقت معیارشما چیه...
ا/ت : من..خبببب..اولا باید قویو عضله ای باشه...تو شمشیر زنی مهارت داشته باشه..باید مهربون باشه البته فقط با من...چهرشهم... لباش نه درشت باشه نه نازک...چشماش کشیده باشه..
تهیونگ : خب الان من کا شبیه این معیارهام...
ا/ت : مهم منم که میگم نیستی..
تهیونگ : یااااااا
ا/ت : ....(خنده)
گفت....
ا/ت : مگه نمیگی دوستیم پس منم دلم میخواد دوستمو ته ته صدا کنم هیچ
اعتراضیم وارد نیست....
تهیونگ : .....(خنده بلند)...خیله خب پس منم ا/ت صدات میکنم....
ا/ت : باشههه...(با لبخند)
تهیونگ : خب میخوای چیکارکنی ا/ت
ا/ت : میشه بریم بیرون یکم قدم بزنیم...پوسیدم اینجا...
تهیونگ : خیله خب پس پاشو دنبالم بیا...
سری تکون دادمو دنبالش رفتم....
درو باز کردن که تهیونگ گفت...
تهیونگ : میخوام برم کمی قدم بزنم...
خدمتکارا : بله عالیجناب...
*۳ دقیقه بعد*
بعد از سه دقیقه به باغ رسیدیم...باذوق داشتم دورتادورشو نگاه میکردم که تهیونگ گفت....
تهیونگ : همینجا به مونین ا/ت تو بیا...
تعظیمی کردمو گفتم...
ا/ت : بله عالیجناب...
آروم به سمتش قدم برداشتم که شروع به قدم زدن کرد...با چیزی که دیدم با بهت سر جام ایستادمو لهش خیره موندم... آلاچیق کوچیکی که وسط باغ بودو با گل های دورش به خوبی تزئین شده بود زیبایی زیادی به باغ میداد...همینطور داشتم نگاهش میکردم که نفس های داغی به گردنم برخورد کرد...
میخواستم برگردم که گفت...
تهیونگ : قشنگه؟..
ا/ت : ببینم داری شوخی میکنی نه؟...اینجا خوده بهشته...
با ذوق به طرف آلاچیق حرکت کردمو روش نشستم....بادیدن اینکه خدمتکارا به اینجا دید ندارن گفتم....
ا/ت : ته ته توهم بیا..
خنده ای کرد که محو خندش شدم... همینطور بهش خیره بودم که گفت...
تهیونگ : چیه انقدر جذابم که مَحوَم شدی...
هجوم خون رو توی گونه هام احساس کردم که صدای خنده ی بلندص توی باغ پیچید...با تعجب بهش خیره شدم که گفت...
تهیونگ : باورم نمیشه دختری که امروز با پررویی جلوم وایساده الان خجالت کشیده..خدای من...این سعادت رو مدیونه چه کسی هستم....
با اخمو حرص گفتم....
ا/ت : اصلا هم خجالت نکشیدم فقط یکم هوا گرمه وگرنه برای چی باید ازت خجالت بکشم..
درضمن بابت موضوع جذابیت...
ابرویی بالا انداخت که با خباثت ادامه دادم..
ا/ت : والا من جذابیتی نمیبینم...
با تعجبو حرص گفت...
تهیونگ : چی...من..من جذاب نیستم هِه(پوزخند) شوخیه خوبی بود...بهتره بریو ببینی همه واسه ی من غشو ضعف میرن...
ا/ت : متاسفانه اونا نمیدونن جذابیت واقعی یعنی چی...
تهیونگ: اون وقت معیارشما چیه...
ا/ت : من..خبببب..اولا باید قویو عضله ای باشه...تو شمشیر زنی مهارت داشته باشه..باید مهربون باشه البته فقط با من...چهرشهم... لباش نه درشت باشه نه نازک...چشماش کشیده باشه..
تهیونگ : خب الان من کا شبیه این معیارهام...
ا/ت : مهم منم که میگم نیستی..
تهیونگ : یااااااا
ا/ت : ....(خنده)
گفت....
۳۶.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.