ویو ات
ویو ات
با سروصدای بچه ها از خواب بیدارشدم شوگا کنارم نبود نمیدونستم چطوری اینقدر انرژی دارن دیشب ماه کامل بود و من و دخترا تبدیل ب گرگینه شده بودیم و انرژی زیادی ازمون رفته بود باصدای گریه هه سو پاشدم و رفتم پایین هه سو بغل ماریان نشسته بود و راشت گریه میکرد ماریان هم سعی میکرد ارومش کنه
ات: چیکارش کردین؟
هه سو: مامااانن
(دوید رفت بغل ات)
ماریا: الکی شلوغش میکنه
میا: راست میگه
ماریان: میا فقط صرف ارد گرفت تا نریزه ت اشپز خونه
ات: هه سو گریه نکن دیگ وگرنه مامان ناراحت میشه
هه سو: باش... گریه نمیکنم
ات: افرین... باباتون کجا هست؟
ماریان: ی اقایی اومد بابا سریع بردتش بیرون
ات: بیشتر توضیح بده
ماریان: اممم.. خوبب.. زنگ زده شد و چون نزدیک در بودم درو باز کردم ی خون اشام دم در بود و وقتی منو دید انگار عضوی از خوانوادشو دید و خواست بیاد بغلم کنه ک بابا سریع جلوشو گرفت و از شونش کشید برد و قبل از اینکع سوار اسانسور بشن گفت برم داخل و درو رو هیچ کس باز نکنم و خودش کلید داره.
ات: چه شکلی بود؟
ماریان: موهاش زرد بود چشماش قرمز بود قد بلند بود یکمی شبیح بابا بود و خوشتیپ بود و هر دختر دیگ بود کراش میزد روش
ات: خوبه خوبه جرعت داری اینارو ب بابا بگو
ماریان: تو ذهنم بهش گفتم. فقط فک کنم پسر هن فهمید چون خندش گرفت سرشو انداخت پایین
ات: باشه داشتین چیکار میکردین
میا: میخواستیم پنکیک درست کنیم چون گرسنه ایم
ات: چرا بیدارم نکردین
ماریا: چون خواب بودی دیشب خیلی خسته شدی
ات: ایگووووو برین بشینین تا درست کنم براتون
..... بعد صبحونه....
ماریان
بابا از ساعتای شش رفته بود و الان ساعت ده دلم براش تنگ شده
مامانم بعد صبحونه گفت کار داره و میره
برای اینکه یادم بره رفتم ب دوقول هام کمک کردم داشتم طی میکشیدم ک در زده شد و هه سو دوید رفت درو باز کرد بوی خون اشام پیچید ت دماغم برا همین سریع رفتم جلو هه سو
میا هه سو از کنارم برداشت و ماریا هم اومد کنارم واستاد ولی بهش اشاره کردم بره داخل
رفتم ت جلد خون اشامی
ماریان: بله کاری دارین؟
ناشناس: با مین یونگی کار دارم
ماریان: نیستش
ناشناس: بگو بزرگترت بیاد
ماریان: فعلا بزرگتر خونه منم یا کارتو بگو یا برو
ناشناس: تا خوانوادت میان وای میستم
)خواست بیاد داخل ک جلوشوگرفتم
ماریانـ: شرمنده ولی تا خوانوادم نیستن نمیتونم اجازه بدم بیایی داخل
ناشناس: پس بعدا میام
داشت میرفت سمت اسانسور
ماریان: واستا
برگشت و بهم نگاه کرد
ماریان: خوانوادم اومدن بگم کی اومده
ناشناس: جیهوپ
بدون اینکه چیزی بگم درو بستم و رفتم داخل....
با سروصدای بچه ها از خواب بیدارشدم شوگا کنارم نبود نمیدونستم چطوری اینقدر انرژی دارن دیشب ماه کامل بود و من و دخترا تبدیل ب گرگینه شده بودیم و انرژی زیادی ازمون رفته بود باصدای گریه هه سو پاشدم و رفتم پایین هه سو بغل ماریان نشسته بود و راشت گریه میکرد ماریان هم سعی میکرد ارومش کنه
ات: چیکارش کردین؟
هه سو: مامااانن
(دوید رفت بغل ات)
ماریا: الکی شلوغش میکنه
میا: راست میگه
ماریان: میا فقط صرف ارد گرفت تا نریزه ت اشپز خونه
ات: هه سو گریه نکن دیگ وگرنه مامان ناراحت میشه
هه سو: باش... گریه نمیکنم
ات: افرین... باباتون کجا هست؟
ماریان: ی اقایی اومد بابا سریع بردتش بیرون
ات: بیشتر توضیح بده
ماریان: اممم.. خوبب.. زنگ زده شد و چون نزدیک در بودم درو باز کردم ی خون اشام دم در بود و وقتی منو دید انگار عضوی از خوانوادشو دید و خواست بیاد بغلم کنه ک بابا سریع جلوشو گرفت و از شونش کشید برد و قبل از اینکع سوار اسانسور بشن گفت برم داخل و درو رو هیچ کس باز نکنم و خودش کلید داره.
ات: چه شکلی بود؟
ماریان: موهاش زرد بود چشماش قرمز بود قد بلند بود یکمی شبیح بابا بود و خوشتیپ بود و هر دختر دیگ بود کراش میزد روش
ات: خوبه خوبه جرعت داری اینارو ب بابا بگو
ماریان: تو ذهنم بهش گفتم. فقط فک کنم پسر هن فهمید چون خندش گرفت سرشو انداخت پایین
ات: باشه داشتین چیکار میکردین
میا: میخواستیم پنکیک درست کنیم چون گرسنه ایم
ات: چرا بیدارم نکردین
ماریا: چون خواب بودی دیشب خیلی خسته شدی
ات: ایگووووو برین بشینین تا درست کنم براتون
..... بعد صبحونه....
ماریان
بابا از ساعتای شش رفته بود و الان ساعت ده دلم براش تنگ شده
مامانم بعد صبحونه گفت کار داره و میره
برای اینکه یادم بره رفتم ب دوقول هام کمک کردم داشتم طی میکشیدم ک در زده شد و هه سو دوید رفت درو باز کرد بوی خون اشام پیچید ت دماغم برا همین سریع رفتم جلو هه سو
میا هه سو از کنارم برداشت و ماریا هم اومد کنارم واستاد ولی بهش اشاره کردم بره داخل
رفتم ت جلد خون اشامی
ماریان: بله کاری دارین؟
ناشناس: با مین یونگی کار دارم
ماریان: نیستش
ناشناس: بگو بزرگترت بیاد
ماریان: فعلا بزرگتر خونه منم یا کارتو بگو یا برو
ناشناس: تا خوانوادت میان وای میستم
)خواست بیاد داخل ک جلوشوگرفتم
ماریانـ: شرمنده ولی تا خوانوادم نیستن نمیتونم اجازه بدم بیایی داخل
ناشناس: پس بعدا میام
داشت میرفت سمت اسانسور
ماریان: واستا
برگشت و بهم نگاه کرد
ماریان: خوانوادم اومدن بگم کی اومده
ناشناس: جیهوپ
بدون اینکه چیزی بگم درو بستم و رفتم داخل....
۳.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.