💦رمان زمستان💦 پارت 103
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: دستمو بردم توی موهاش...نفهمیدم چی شد ک گرمی لباشو رو لبام حس کردم فقط ادامه میدادم ک شاید این دلتنگی بر طرف بشه...ی دفعه در اتاق به شدت باز شد ک از هم جدا شدیم...
نیکا: مثل اینکه مزاحم شدیم دیدن گفتم خودشون حل میکنن...
رضا: داداش کاش منم میتونستم عسل و اینجوری آشتی بدم
مهراب: بیچاره ما سینگلا این وسط داریم فقط تماشا میکنیم
متین: باش نمک نریزین بریم بیرون به کارشون برسن
ارسلان: در زدن بلد نیستین؟
رضا: متاسفانه درو جر دادیم ولی شما مثل اینکه خیلی درگیر بودین...تازه رژ بالای لبتو پاک کن البته با اونم خیلی جیگری ارسلان
دیانا: ی دفعه همشون زدن زیر خنده منم از خجالت داشتم اب میشدم جعبه دستمال کاغذی ک بغل تخت بود و برداشتم پرت کردم سمتشون
گمشین بیرون بی نمکا
مهراب: فک کنم اعصبی شده نزاشتیم به کارشون برسن...
دیانا: بیروننن(با داد)
ارسلان: بعد اینکه رفتن بیرون برگشتم سمت دیانا ک دوتامون زدیم زیر خنده چقد دلم تنگ شده بود ک از ته دل بخندم کنارش
دیانا: رفتم سمت ارسلان دستمو کشیدم بالای لبش ک پاک بشه لبش
ارسلان: میای از اول بسازیم؟
دیانا: از اول؟
ارسلان: اره از اول بسازیم همه چیو
دبانا: خب باید بدونی ک من به همین سادگیا باهات آشتی نمیکنم
ارسلان: باش پس اگه لازم باشه تا روز قیامت ناز شمارو من میکشم به دوشم...
دیانا: خنده ای کردم...از اتاق رفتیم بیرون همه نشسته بودن دور هم
چقد این جمع و دوست داشتم کنار هم انگار میتونستیم تکمیل بشیم
ارسلان: خانوم کاشی فرموندن ک باید همه چیو از اول شروع کنیم
دیانا: البته خودش گف...
نیگا: خب مبارکه هورااا
عسل: اسکل اینا زن و شوهرن چی مبارکه؟
متین: خب اگه بخوایم از اول شروع کنیم باید بریم ی مسافرت شما اونجا با هم اشنا شدین...
مهراب: فکر خیلی خوبیه دست جمعی بریم مسافرت...
رضا: بچها خیلی خوشحالم ک مهراب برگشت به دوران اوجش
مهراب: گمشو بابا اسکل انگار دوران اوجمون چه خری بودیم...
ارسلان: بسه نمک نریزین صبح شد بریم بخوابیم فردا بریم ی سری خرید کنیم پس فردا بریم مسافرت
عسل: الان شما با هم آشتی کردین؟
دیانا: خیر قراره تا روز قیامت ناز من بکشه
مهراب و رضا: اه اه چندشااا
مهراب: اقا من فقط اینجا سینگلم من تنها نمیاممم
نیکا: به مهدیس میگم بیاد با تو خوبه؟
دیانا: اه اه اون نچسب
مهراب: ما به نچسبب راضی ایم
ارسلان: بدبخت هول
《رمان زمستون❄》
دیانا: دستمو بردم توی موهاش...نفهمیدم چی شد ک گرمی لباشو رو لبام حس کردم فقط ادامه میدادم ک شاید این دلتنگی بر طرف بشه...ی دفعه در اتاق به شدت باز شد ک از هم جدا شدیم...
نیکا: مثل اینکه مزاحم شدیم دیدن گفتم خودشون حل میکنن...
رضا: داداش کاش منم میتونستم عسل و اینجوری آشتی بدم
مهراب: بیچاره ما سینگلا این وسط داریم فقط تماشا میکنیم
متین: باش نمک نریزین بریم بیرون به کارشون برسن
ارسلان: در زدن بلد نیستین؟
رضا: متاسفانه درو جر دادیم ولی شما مثل اینکه خیلی درگیر بودین...تازه رژ بالای لبتو پاک کن البته با اونم خیلی جیگری ارسلان
دیانا: ی دفعه همشون زدن زیر خنده منم از خجالت داشتم اب میشدم جعبه دستمال کاغذی ک بغل تخت بود و برداشتم پرت کردم سمتشون
گمشین بیرون بی نمکا
مهراب: فک کنم اعصبی شده نزاشتیم به کارشون برسن...
دیانا: بیروننن(با داد)
ارسلان: بعد اینکه رفتن بیرون برگشتم سمت دیانا ک دوتامون زدیم زیر خنده چقد دلم تنگ شده بود ک از ته دل بخندم کنارش
دیانا: رفتم سمت ارسلان دستمو کشیدم بالای لبش ک پاک بشه لبش
ارسلان: میای از اول بسازیم؟
دیانا: از اول؟
ارسلان: اره از اول بسازیم همه چیو
دبانا: خب باید بدونی ک من به همین سادگیا باهات آشتی نمیکنم
ارسلان: باش پس اگه لازم باشه تا روز قیامت ناز شمارو من میکشم به دوشم...
دیانا: خنده ای کردم...از اتاق رفتیم بیرون همه نشسته بودن دور هم
چقد این جمع و دوست داشتم کنار هم انگار میتونستیم تکمیل بشیم
ارسلان: خانوم کاشی فرموندن ک باید همه چیو از اول شروع کنیم
دیانا: البته خودش گف...
نیگا: خب مبارکه هورااا
عسل: اسکل اینا زن و شوهرن چی مبارکه؟
متین: خب اگه بخوایم از اول شروع کنیم باید بریم ی مسافرت شما اونجا با هم اشنا شدین...
مهراب: فکر خیلی خوبیه دست جمعی بریم مسافرت...
رضا: بچها خیلی خوشحالم ک مهراب برگشت به دوران اوجش
مهراب: گمشو بابا اسکل انگار دوران اوجمون چه خری بودیم...
ارسلان: بسه نمک نریزین صبح شد بریم بخوابیم فردا بریم ی سری خرید کنیم پس فردا بریم مسافرت
عسل: الان شما با هم آشتی کردین؟
دیانا: خیر قراره تا روز قیامت ناز من بکشه
مهراب و رضا: اه اه چندشااا
مهراب: اقا من فقط اینجا سینگلم من تنها نمیاممم
نیکا: به مهدیس میگم بیاد با تو خوبه؟
دیانا: اه اه اون نچسب
مهراب: ما به نچسبب راضی ایم
ارسلان: بدبخت هول
۵۰.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.