💦رمان زمستان پارت 101
《رمان زمستون❄》
مهدیه: فک کنم بهت ثابت شده باشه واسش اهمیتی نداری؟
دیانا: خنده های اعصبی کردم...خوش باش باهاش...
مهدیه: اینارو بازشون کنین خیلی بد زد اقای کاشی بهشون..(با خنده های بلند)
دیانا: دست و پامون و باز کرد بعد از اینکار مهراب دوید سمتم اون طرف صورتم ک سیلی زده بودن دست کشید...
مهراب: درد میکنه؟
دیانا: نه به اندازه قلبم..ی دفعه منو کشید تو بغلش و سرم و نوازش کرد از بغلش اومدم بیرون...بیا از اینجا بریم بیرون دارم خفه میشم اینجا...
_
رضا: حالا باید چه غلطی کنیم حداقل ی ادرس میگرفتی...
ارسلان: فک میکنی من خودم نگران نیستم دارم دیوونه میشم دیوونه...
نیکا: اولا دیوونه بودی دوما اگه دیوونه نبودی میگفتی ک ی ادرسی چیزی بهت بده نه اینکه مثل ماست الان هی غر بزنی
عسل: یعنی الان دیانا حالش خوبه؟(با گریه)
متین: با گریه کردنای شماها هیچی درست نمیشه...دوباره همون شماره رو بگیر ارسلان
ارسلان: گرفتم خاموش بود...
رضا: حالا از کجا پیدا کنیمش؟
__
مهراب: ایناها ماشینم اینجاس بیا سوار شو...
دیانا: سوار ماشین شدم...
مهراب: نمیخوای بری هنوز پیش ممدرضا؟
دیانا: نه منو ببر خونه نیکا باید با ارسلان حرف بزنم
مهراب: باش...
دیانا: وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم...مهراب توام بیا فک کنم باید بهت عادت کنن
مهراب: ولی...
دیانا: مهراب لطفا بیا...رفتیم سمت خونه در باز بود رفتم ک ی دفعه با ی چیزی برخورد کردم سرم و اوردم بالا...ارسلان بود
ارسلان: دیاناا تو اینجایی این عوضی اینجا چیکار میکنه؟
دیانا: بعد ارسلان رضا هم پشت سرش اومد بیرون بدون توجه بهشون دست مهراب گرفتم و رفتم داخل خونه ک با قیافه پریشون عسل و نیکا و متین روبه رو شدم...
نیکا: دیانا تو اینجایی؟(با تعجب)
دیانا: ناراحتی اینجام؟
نیکا: مهراب اینجا چیکار میکنه؟
ارسلان: دیانا صورتت چی شده؟
دیانا: تو ک واست مهم نیس...پس نیازی به توضیح دادن نیس
ارسلان: دیانا من فقط میخواستم...
دیانا: هر چی بود شنیدم...
ارسلان: مگه این آشغال تو رو گروگان نگرفته بود
دیانا: نخیر عشق سابق شما منو گرفته بود برو پیشش بی صبرانه منتظرته آقای کاشی
مهدیه: فک کنم بهت ثابت شده باشه واسش اهمیتی نداری؟
دیانا: خنده های اعصبی کردم...خوش باش باهاش...
مهدیه: اینارو بازشون کنین خیلی بد زد اقای کاشی بهشون..(با خنده های بلند)
دیانا: دست و پامون و باز کرد بعد از اینکار مهراب دوید سمتم اون طرف صورتم ک سیلی زده بودن دست کشید...
مهراب: درد میکنه؟
دیانا: نه به اندازه قلبم..ی دفعه منو کشید تو بغلش و سرم و نوازش کرد از بغلش اومدم بیرون...بیا از اینجا بریم بیرون دارم خفه میشم اینجا...
_
رضا: حالا باید چه غلطی کنیم حداقل ی ادرس میگرفتی...
ارسلان: فک میکنی من خودم نگران نیستم دارم دیوونه میشم دیوونه...
نیکا: اولا دیوونه بودی دوما اگه دیوونه نبودی میگفتی ک ی ادرسی چیزی بهت بده نه اینکه مثل ماست الان هی غر بزنی
عسل: یعنی الان دیانا حالش خوبه؟(با گریه)
متین: با گریه کردنای شماها هیچی درست نمیشه...دوباره همون شماره رو بگیر ارسلان
ارسلان: گرفتم خاموش بود...
رضا: حالا از کجا پیدا کنیمش؟
__
مهراب: ایناها ماشینم اینجاس بیا سوار شو...
دیانا: سوار ماشین شدم...
مهراب: نمیخوای بری هنوز پیش ممدرضا؟
دیانا: نه منو ببر خونه نیکا باید با ارسلان حرف بزنم
مهراب: باش...
دیانا: وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم...مهراب توام بیا فک کنم باید بهت عادت کنن
مهراب: ولی...
دیانا: مهراب لطفا بیا...رفتیم سمت خونه در باز بود رفتم ک ی دفعه با ی چیزی برخورد کردم سرم و اوردم بالا...ارسلان بود
ارسلان: دیاناا تو اینجایی این عوضی اینجا چیکار میکنه؟
دیانا: بعد ارسلان رضا هم پشت سرش اومد بیرون بدون توجه بهشون دست مهراب گرفتم و رفتم داخل خونه ک با قیافه پریشون عسل و نیکا و متین روبه رو شدم...
نیکا: دیانا تو اینجایی؟(با تعجب)
دیانا: ناراحتی اینجام؟
نیکا: مهراب اینجا چیکار میکنه؟
ارسلان: دیانا صورتت چی شده؟
دیانا: تو ک واست مهم نیس...پس نیازی به توضیح دادن نیس
ارسلان: دیانا من فقط میخواستم...
دیانا: هر چی بود شنیدم...
ارسلان: مگه این آشغال تو رو گروگان نگرفته بود
دیانا: نخیر عشق سابق شما منو گرفته بود برو پیشش بی صبرانه منتظرته آقای کاشی
۸۳.۱k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.