💦رمان زمستان💦 پارت 102
《رمان زمستون❄》
دیانا: ی دفعه دستم کشیده شد از طرف ارسلان...ولم کن ارسلان
ارسلان: بیا باهات کار دارم
دیانا: دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت عسل... من با تو هیجا نمیام
متین: بسه دیگه عین بچها هی دعوا میکنین ماشالله خونه ما شده دفتر حل مشکلات خانوادگی...
عسل: ناراحتی بریم...
نیکا : شوخی میکنه ناز نکن ..
ارسلان : دیانا کارت دارم .. واقعیتو میخوای بدونی؟؟
دیانا : واقعیت اینه منو یه ماه منو تنها گذاشی رفتی مراقب اون عوضی بودی منم بچه ای که بابا نداشتو نخواستم
ارسلان : چرا تنهایی تصمیم گرفتی؟؟
دیانا : مگه تو جواب منو میدادی؟؟
ارسلان : دیانا من معذرت میخوام مجبور بودم
دیانا : محراب بیا بریم .. نیکا عشقم مرسی خیلی بهت زحمت دادم
نیکا : این چه حرفیه هرموقع خواسی بیا
دیانا : از بچها خدافظی کردم و رفتم جلو ارسلان .. یه قطره اشک مزاحم روی گونم چکید .. ارسلان کاشی خوشبخت شی؛)
داشتم میرفتم سمت محراب که
ارسلان : دیا فقط بدون چپ بیای راست بیای برا منی
مهراب: دیانا وایسا شاید ارسلان کارت داره
دیانا: برام مهم نیس مهراب تو طرف اونو میگیری؟
ارسلان: دیگه ایندفعه واقعا اعصبی شده بودم دست دیانارو کشیدم جوری ک نمیتونست خودشو ازم جدا کنه...
دیانا: اییی دستم دستمو ول کن..
ارسلان: رفتم توی یکی از اتاقا دیانا رو انداختم توش رفتم تو در قفل کردم...صدای در زدنای مکرر رضا و مهراب میومد ولی بی اهمیت بهش رفتم طرف دیانا...
دیانا: ارسلان هی نزدیک تر میشد ولی من ی قدم میرفتم عقب تر ک خوردم به دیوار ک ارسلان دستشو دور کمر حلقه کرد سرشو اوی گردنم فرو برد...
ارسلان: گاهی وقتا کل پوست گردنم نسخ نفس توعه...
دیانا: بدون هیچ حرفی فقط به کاراش نگاه میکردم...خودمم تازه فهمیده بودم چقد دلم واسش تنگ شده ناخودگاه دستمو بردم توی موهاش..
دیانا: ی دفعه دستم کشیده شد از طرف ارسلان...ولم کن ارسلان
ارسلان: بیا باهات کار دارم
دیانا: دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت عسل... من با تو هیجا نمیام
متین: بسه دیگه عین بچها هی دعوا میکنین ماشالله خونه ما شده دفتر حل مشکلات خانوادگی...
عسل: ناراحتی بریم...
نیکا : شوخی میکنه ناز نکن ..
ارسلان : دیانا کارت دارم .. واقعیتو میخوای بدونی؟؟
دیانا : واقعیت اینه منو یه ماه منو تنها گذاشی رفتی مراقب اون عوضی بودی منم بچه ای که بابا نداشتو نخواستم
ارسلان : چرا تنهایی تصمیم گرفتی؟؟
دیانا : مگه تو جواب منو میدادی؟؟
ارسلان : دیانا من معذرت میخوام مجبور بودم
دیانا : محراب بیا بریم .. نیکا عشقم مرسی خیلی بهت زحمت دادم
نیکا : این چه حرفیه هرموقع خواسی بیا
دیانا : از بچها خدافظی کردم و رفتم جلو ارسلان .. یه قطره اشک مزاحم روی گونم چکید .. ارسلان کاشی خوشبخت شی؛)
داشتم میرفتم سمت محراب که
ارسلان : دیا فقط بدون چپ بیای راست بیای برا منی
مهراب: دیانا وایسا شاید ارسلان کارت داره
دیانا: برام مهم نیس مهراب تو طرف اونو میگیری؟
ارسلان: دیگه ایندفعه واقعا اعصبی شده بودم دست دیانارو کشیدم جوری ک نمیتونست خودشو ازم جدا کنه...
دیانا: اییی دستم دستمو ول کن..
ارسلان: رفتم توی یکی از اتاقا دیانا رو انداختم توش رفتم تو در قفل کردم...صدای در زدنای مکرر رضا و مهراب میومد ولی بی اهمیت بهش رفتم طرف دیانا...
دیانا: ارسلان هی نزدیک تر میشد ولی من ی قدم میرفتم عقب تر ک خوردم به دیوار ک ارسلان دستشو دور کمر حلقه کرد سرشو اوی گردنم فرو برد...
ارسلان: گاهی وقتا کل پوست گردنم نسخ نفس توعه...
دیانا: بدون هیچ حرفی فقط به کاراش نگاه میکردم...خودمم تازه فهمیده بودم چقد دلم واسش تنگ شده ناخودگاه دستمو بردم توی موهاش..
- ۶۱.۳k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط