🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 171
#leoreza
وقتی رسیدم به هتل رفتیم و هر کی بر خودش یه اتاق گرف چون از قبل رزرو شده بود
دیگه راحت بودیم چمدونم گذاشتم گوشه ی اتاق بطری اب رو از یخچال برداشتم و بازش کردم سر کشیدم
واقعا زندگی بدون عشق هیچ فایده ای نداره
وارد تراس شدم
از خستگی داشتم میمردم
گوشیم برداشتم زنگ زدم پانیذ به 2 بوق نشده بود که جواب داد با کارش لبخندی زدم
پانیذ:رسیدی
رضا:اره عزیزم
پانید: پرواز خوب بود با پسرایی تنها که نیستی حتما خسته ای اره
خنده ای برای نگرانیش زدم با وجودش هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم
پانیذ:عشقم پشت تلفنی
رضا:میدونستی چقدر دوست دارم
پانیذ:اره اندازه کل ستاره های شب منم همونطوری تو رو دوس دارم
رضا:پس میدونی اره
پانیذ:اره مگه میشه ندونم ولی خسته شدم
رضا:از چی
پانیذ:خسته شدم نمیتونم رو شکمم بخابم باهات حرف بزنم همش اروممم اروم دلمم هوسه تیراندازی کرده میبینی دارم همش غر میزنم
رضا:من غرغراتم دوس دارم مهربون
پانیذ:باشه ولی منو انقدر لوس نکن خدافز
رضا:خدافز
گوشی رو قطع کردم انگار خستگیه از بدنم رفته بود معلومه با وجود همچین کسی ادم خستگی رو تصور نمیکنه
نگاهی به ساعت کردم 5 و نیم بود
باید برای قرار شام حاضر میشدم
پس از یه دوش میگرفتم....
#paniz
مهشاد:رسیده بودن
پانیذ:اره
مهدیس:دیانا و نیکا چرا نیومدن
مهشاد:اونا با هم رفتن خرید نمیان
مهدیس:بریم بیرون شام
پانید:نه اصم حالشم ندارم
مهشاد:خیلی بدی از اون موقع ای که عروسی کردی یه بارم نشده با هم بریم دخترونه
بر اینکه قلبشو نشکونم قبول کردم بیچاره ها راست میگفتن
مهدیس:بریم پانی تازه بر دخترمونم لباس بگیریم
پانیذ:باشه حالا توام قهر نکن انگار به خودش خوش نمیگذره بیشعور
خنده ای کرد
بچها رو به عایشه سپردیم و باهم افتادیم به جون پاساژ حالا مگه میشد مهشاد نگه داشت
چه انرژی داشت ماهی ام معلوم بود به کی رفته بدبخت داداشم دست کیا افتاده
انقدر بر بچه لباس گرفته بود حد نداشت بر خودمونم گرفته بودیم ولی به اندازه لباس بچه نه دیگه انگار بچه اینا بود
پانیذ:وایییی بس دیگه مثلا من حامله ام هااا انگار نه انگار خسته شدم ساعت چنده مهدیس
مهدیس:9 شب
پانیذ:اینااا من دیگه گشنمههه
مهشاد:واییی ببخشید تو رو یادم رفت بریم این رستوران پایینیه غذاهاش عالینن
با شنیدن غذا دهنم اب افتاد با ذوق جلوتر از همه جلو راه میرفتم واقعا خسته شده بود ......
پارت 171
#leoreza
وقتی رسیدم به هتل رفتیم و هر کی بر خودش یه اتاق گرف چون از قبل رزرو شده بود
دیگه راحت بودیم چمدونم گذاشتم گوشه ی اتاق بطری اب رو از یخچال برداشتم و بازش کردم سر کشیدم
واقعا زندگی بدون عشق هیچ فایده ای نداره
وارد تراس شدم
از خستگی داشتم میمردم
گوشیم برداشتم زنگ زدم پانیذ به 2 بوق نشده بود که جواب داد با کارش لبخندی زدم
پانیذ:رسیدی
رضا:اره عزیزم
پانید: پرواز خوب بود با پسرایی تنها که نیستی حتما خسته ای اره
خنده ای برای نگرانیش زدم با وجودش هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم
پانیذ:عشقم پشت تلفنی
رضا:میدونستی چقدر دوست دارم
پانیذ:اره اندازه کل ستاره های شب منم همونطوری تو رو دوس دارم
رضا:پس میدونی اره
پانیذ:اره مگه میشه ندونم ولی خسته شدم
رضا:از چی
پانیذ:خسته شدم نمیتونم رو شکمم بخابم باهات حرف بزنم همش اروممم اروم دلمم هوسه تیراندازی کرده میبینی دارم همش غر میزنم
رضا:من غرغراتم دوس دارم مهربون
پانیذ:باشه ولی منو انقدر لوس نکن خدافز
رضا:خدافز
گوشی رو قطع کردم انگار خستگیه از بدنم رفته بود معلومه با وجود همچین کسی ادم خستگی رو تصور نمیکنه
نگاهی به ساعت کردم 5 و نیم بود
باید برای قرار شام حاضر میشدم
پس از یه دوش میگرفتم....
#paniz
مهشاد:رسیده بودن
پانیذ:اره
مهدیس:دیانا و نیکا چرا نیومدن
مهشاد:اونا با هم رفتن خرید نمیان
مهدیس:بریم بیرون شام
پانید:نه اصم حالشم ندارم
مهشاد:خیلی بدی از اون موقع ای که عروسی کردی یه بارم نشده با هم بریم دخترونه
بر اینکه قلبشو نشکونم قبول کردم بیچاره ها راست میگفتن
مهدیس:بریم پانی تازه بر دخترمونم لباس بگیریم
پانیذ:باشه حالا توام قهر نکن انگار به خودش خوش نمیگذره بیشعور
خنده ای کرد
بچها رو به عایشه سپردیم و باهم افتادیم به جون پاساژ حالا مگه میشد مهشاد نگه داشت
چه انرژی داشت ماهی ام معلوم بود به کی رفته بدبخت داداشم دست کیا افتاده
انقدر بر بچه لباس گرفته بود حد نداشت بر خودمونم گرفته بودیم ولی به اندازه لباس بچه نه دیگه انگار بچه اینا بود
پانیذ:وایییی بس دیگه مثلا من حامله ام هااا انگار نه انگار خسته شدم ساعت چنده مهدیس
مهدیس:9 شب
پانیذ:اینااا من دیگه گشنمههه
مهشاد:واییی ببخشید تو رو یادم رفت بریم این رستوران پایینیه غذاهاش عالینن
با شنیدن غذا دهنم اب افتاد با ذوق جلوتر از همه جلو راه میرفتم واقعا خسته شده بود ......
۸.۶k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.