🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 170
#paniz
با گرمای دستای کوچکی بلند شدم و چشم باز کردم که رایان با دستای کوچولوش داشت شیکمم رو نوازش میکرد و میخندید
پانیذ:اخ من قربون تو بشم که داری اجیت ناز میکنی
رایان:اجی
پانیذ:عایی من قربون تو بشم موش کوچولو
چون شکم جلو بود سخت میشد واسم و گرنه چلوندبودمش با یاداوری اینکه چند ساعت دیگه پرواز داره اهی کشیدم هنو خواب بود بهتر بخابه
چند تا بالشت هم گذاشتم کنار رایان تا غل نخوره
منم بلند شدم یه دوشی گرفتم اومدم بیرون یه شلوار گشاد با تونیکش پوشیدم
که رضا هم بیدار شده بود با رایان حیاط بودن و داشتن با گربه های حیاط بازی میکردن
نشستم جلو میز و موهام با سشوار کشیدم برای ارایشم کاری نکردم به جز یه برق لب و ریمل که فقط از این حالت در بیام
نفسی گرفتم و تخت رو مرتب کردم نگاهم افتاد به چمدونه رضا که جمع شده بود میومد زودم میومد
از اتاق زدم بیرون تا بهش فک نکنم از پله رفتم پایین و با عایشه
میز صبحونه رو اماده کردیم
رضا:صبحتون بخیر
پانیذ:صبح شما هم بخیر
بوسه ای رو گونم زد و نشستیم بر صبحونه خوردن ، صبحونه رو با ارامش خوردیم
بعد صبحونه کمی با رایان بازی کردیم
تا ساعت بگذره نزدیکای 12 بود که
راهی فرودگاه شدیم انگار قبل از محراب و ممدرضا رسیده بودیم نشستیم رو صندلی ها
سرم گذاشتم رو شونه اش و دستامون جفت هم بود حداقل اخرین ساعت ها کنار هم بودیم
بوی پیرهنش دیونه ام میکرد نفسی ازش گرفتم
پانیذ:دلم برای بوی تنت تنگ میشه
بوسه ای به موهام زد و دستش رو گذاشت رو پاهام
رضا:منم دلم برای مهربونم تنگ میشه راستی من بهت توصیه نکردماا
سرم بلند کردم بهش خیره شدم
پانیذ:چه توصیه ای
بینیش رو مالوند به بینیم
رضا:اینکه مواظب خودت باشی زیاد غصه نخوری بخاطر من چون به محض اینکه کارم تموم شد شبش راه میوفتم میام پیشت تنهات نمیزارم خب
دستش رو شیکمم گذاشت و ادامه داد
رضا:مواظب این دو تا فسقلی هم باش چون بیام خونه نفس بر رایان نمیذارم
لب خندی زدم که لباشو گذاشت رو لبم و کام کوتاهی گرفت
باز سرم گذاشتم رو شونه اش چشام بستم که بغلم کرد کمرم رو نوازش میکرد
انگار دستای تنش برام یک مورفین بود نیم ساعتی گذشته بود که محراب ، ممدرضا ، مهدیس و مهشادم اومدن
بر اینکه فقط تلف نکن زود خدافزی کردن
با پسرا همو بغل کردیم وقتی به رضا رسیدم فقط همینجوری تو بغلش بودم
بغض کرده لب زدم
پانیذ:خدافز عشقم زود بیا خب
و اشکام اختیار خودشو نداشتن ، همینجوری مسابقه میدادن
رضا:مهربونم گریه نکن دیگه تو به من چه قولی دادی هان
از بغلش اومدم بیرون که اشکام پاک کرد
رضا:دیگه گریه نداریما من میرم مهدیسم پیشته
سری تکون دادم بوسه ای به سرم زد اگه باز خدافزی میکردم گریه ام میگرف از گیت رد شدن ما هم با دخترا رفتیم خونمون
پارت 170
#paniz
با گرمای دستای کوچکی بلند شدم و چشم باز کردم که رایان با دستای کوچولوش داشت شیکمم رو نوازش میکرد و میخندید
پانیذ:اخ من قربون تو بشم که داری اجیت ناز میکنی
رایان:اجی
پانیذ:عایی من قربون تو بشم موش کوچولو
چون شکم جلو بود سخت میشد واسم و گرنه چلوندبودمش با یاداوری اینکه چند ساعت دیگه پرواز داره اهی کشیدم هنو خواب بود بهتر بخابه
چند تا بالشت هم گذاشتم کنار رایان تا غل نخوره
منم بلند شدم یه دوشی گرفتم اومدم بیرون یه شلوار گشاد با تونیکش پوشیدم
که رضا هم بیدار شده بود با رایان حیاط بودن و داشتن با گربه های حیاط بازی میکردن
نشستم جلو میز و موهام با سشوار کشیدم برای ارایشم کاری نکردم به جز یه برق لب و ریمل که فقط از این حالت در بیام
نفسی گرفتم و تخت رو مرتب کردم نگاهم افتاد به چمدونه رضا که جمع شده بود میومد زودم میومد
از اتاق زدم بیرون تا بهش فک نکنم از پله رفتم پایین و با عایشه
میز صبحونه رو اماده کردیم
رضا:صبحتون بخیر
پانیذ:صبح شما هم بخیر
بوسه ای رو گونم زد و نشستیم بر صبحونه خوردن ، صبحونه رو با ارامش خوردیم
بعد صبحونه کمی با رایان بازی کردیم
تا ساعت بگذره نزدیکای 12 بود که
راهی فرودگاه شدیم انگار قبل از محراب و ممدرضا رسیده بودیم نشستیم رو صندلی ها
سرم گذاشتم رو شونه اش و دستامون جفت هم بود حداقل اخرین ساعت ها کنار هم بودیم
بوی پیرهنش دیونه ام میکرد نفسی ازش گرفتم
پانیذ:دلم برای بوی تنت تنگ میشه
بوسه ای به موهام زد و دستش رو گذاشت رو پاهام
رضا:منم دلم برای مهربونم تنگ میشه راستی من بهت توصیه نکردماا
سرم بلند کردم بهش خیره شدم
پانیذ:چه توصیه ای
بینیش رو مالوند به بینیم
رضا:اینکه مواظب خودت باشی زیاد غصه نخوری بخاطر من چون به محض اینکه کارم تموم شد شبش راه میوفتم میام پیشت تنهات نمیزارم خب
دستش رو شیکمم گذاشت و ادامه داد
رضا:مواظب این دو تا فسقلی هم باش چون بیام خونه نفس بر رایان نمیذارم
لب خندی زدم که لباشو گذاشت رو لبم و کام کوتاهی گرفت
باز سرم گذاشتم رو شونه اش چشام بستم که بغلم کرد کمرم رو نوازش میکرد
انگار دستای تنش برام یک مورفین بود نیم ساعتی گذشته بود که محراب ، ممدرضا ، مهدیس و مهشادم اومدن
بر اینکه فقط تلف نکن زود خدافزی کردن
با پسرا همو بغل کردیم وقتی به رضا رسیدم فقط همینجوری تو بغلش بودم
بغض کرده لب زدم
پانیذ:خدافز عشقم زود بیا خب
و اشکام اختیار خودشو نداشتن ، همینجوری مسابقه میدادن
رضا:مهربونم گریه نکن دیگه تو به من چه قولی دادی هان
از بغلش اومدم بیرون که اشکام پاک کرد
رضا:دیگه گریه نداریما من میرم مهدیسم پیشته
سری تکون دادم بوسه ای به سرم زد اگه باز خدافزی میکردم گریه ام میگرف از گیت رد شدن ما هم با دخترا رفتیم خونمون
۷.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.