وانشات
پارت ۱۰ اینوپی
موقعیت : ۱۱:۳۹ pm
ا/تک تک و تنها همراه با اسکیت بردش در خیابان ها در حالی به خاطر سرعتش روی اسکیت برد باد موها و صورتش را نوازش میکرد لبخنده زده میچرخید و میچرخید
ا/ت به پسر های مزاحم و لات ها گنگ ها اهمیتی نمیداد چون همیشه اسپری فلفل و چاقو تو جیباش داشت و سه بار به خاطر زدن پسر مردم به بازداشگاه رفته بود
سرعتش را زیاد تر کرد و بعد از نیم ساعت تصیمیم برای برگشتن به خونه دوتایی خودش داشت
البته حق هم داشت یه جوان ۱۸ _ ۱۹ ساله چقدر میتونه توی یه خونه کوچیک تنها با برادری مثل اون زندگی کنه گرچه تنها زندگی کردنشون دلیل بر نبودن پدر و مادر نداشت ( نمیدونم دارن یا نه )
اونا خودشون رو دوست داشت
تنهاییشون رو دوست داشت
دوست داشت خودشون مستقل زندگی که و به کسی نیاز نداشته باشه
به کوچه رسید و میخواست اسکیت بردش را در دست بگیره که شخصی پایش را روی ان گذاشت
پسر :« هوی خوشگل نمیترسی این وقت شب تنها بیرو...»
اما حرفش با دستی که روی شونش نشت به اتمام رسید
پسری که دستش رو روی شونه دیگری گذاشته بود گفت
:«() نمیخوای این بانوی محترم رو راحت بزاری ؟
این کار بدی که ادم به یه دختر نظر داشته باشه !» و با اخمی که کرد حتی خود تو هم ترسیدی
پسر گفت :« بله معذرت میخوام فرمانده !»
فرمانده؟
پسر که مثلا فرمانده بود گفت :« راستی رییس کارت داره ! گفت سریع بری پیشش»
و پسر با گفتن چَشمی از ان دو دور شد
ا/ت :« ام ممنون !»
پسر :« کاری نکردم که میگی ممنون
ولی دیگه این وقت شب تنها نیا بیرون
خطر ناکه !» و با لبخندی که زد موندی که این همونی بود که الان داشت اون پسره رو قورت میداد؟
برای بار دیگری ممنونی زیر لب گفتی و می خواستی بری که گفت :« تو ا/ت ا/ف میشناسی ؟ گفتن اینجا میشینه؟»
سر جات میخ کوب شدی
با استرس گفتی :« ام چیکارش دارید ؟»
پسر جواب داد :« راستش من دوست برادرش کوکو هستم میخواستم درباره کوکو چند تا سوال بپرسم !»
ا/ت :« خب بپرس »
پسر شکه پرسید :« تو ا/ت هستی ؟»
ا/ت :« اره مشکلی داری؟»
پسر :« راستش نع
راستی منم اینوپی هستم دوست کوکو !»
کوکو ازش تعریف میکرد و میگفت ادم قابل اعتمادی هست ( میدونم چرت و پرت میگم )
و اگه کاری داشتی و من نبود میتونی بری پیشش
ا/ت :« اره میشناسمت کوکو گفته بود بهم » ت تو برسی خونه اون تورو همراهی کرد و یه مقدار حرف زدید و با یه خدافظی ساده از هم جدا شدید
گرچه کی فرکرشو میکرد که اینوپی عاشق ا/ت بشه و هروز براش نامه بنویسه و جلو در بزار
البته این روند تا زمانی که کوکو اینو بفهمه ادامه داشت
بعد از اون اینوپی و ا/ت مجبور بودن یا درستش کنیم مجبورشدن توی یه هفته ازدواج کنن
چیه فکر کردی کوکو بزاره شوهرت در بره
خو بدبخت ترشیده میشدی اولین و اخرین شانست بود با اون قیافت خوشگلت
ایشششش
موقعیت : ۱۱:۳۹ pm
ا/تک تک و تنها همراه با اسکیت بردش در خیابان ها در حالی به خاطر سرعتش روی اسکیت برد باد موها و صورتش را نوازش میکرد لبخنده زده میچرخید و میچرخید
ا/ت به پسر های مزاحم و لات ها گنگ ها اهمیتی نمیداد چون همیشه اسپری فلفل و چاقو تو جیباش داشت و سه بار به خاطر زدن پسر مردم به بازداشگاه رفته بود
سرعتش را زیاد تر کرد و بعد از نیم ساعت تصیمیم برای برگشتن به خونه دوتایی خودش داشت
البته حق هم داشت یه جوان ۱۸ _ ۱۹ ساله چقدر میتونه توی یه خونه کوچیک تنها با برادری مثل اون زندگی کنه گرچه تنها زندگی کردنشون دلیل بر نبودن پدر و مادر نداشت ( نمیدونم دارن یا نه )
اونا خودشون رو دوست داشت
تنهاییشون رو دوست داشت
دوست داشت خودشون مستقل زندگی که و به کسی نیاز نداشته باشه
به کوچه رسید و میخواست اسکیت بردش را در دست بگیره که شخصی پایش را روی ان گذاشت
پسر :« هوی خوشگل نمیترسی این وقت شب تنها بیرو...»
اما حرفش با دستی که روی شونش نشت به اتمام رسید
پسری که دستش رو روی شونه دیگری گذاشته بود گفت
:«() نمیخوای این بانوی محترم رو راحت بزاری ؟
این کار بدی که ادم به یه دختر نظر داشته باشه !» و با اخمی که کرد حتی خود تو هم ترسیدی
پسر گفت :« بله معذرت میخوام فرمانده !»
فرمانده؟
پسر که مثلا فرمانده بود گفت :« راستی رییس کارت داره ! گفت سریع بری پیشش»
و پسر با گفتن چَشمی از ان دو دور شد
ا/ت :« ام ممنون !»
پسر :« کاری نکردم که میگی ممنون
ولی دیگه این وقت شب تنها نیا بیرون
خطر ناکه !» و با لبخندی که زد موندی که این همونی بود که الان داشت اون پسره رو قورت میداد؟
برای بار دیگری ممنونی زیر لب گفتی و می خواستی بری که گفت :« تو ا/ت ا/ف میشناسی ؟ گفتن اینجا میشینه؟»
سر جات میخ کوب شدی
با استرس گفتی :« ام چیکارش دارید ؟»
پسر جواب داد :« راستش من دوست برادرش کوکو هستم میخواستم درباره کوکو چند تا سوال بپرسم !»
ا/ت :« خب بپرس »
پسر شکه پرسید :« تو ا/ت هستی ؟»
ا/ت :« اره مشکلی داری؟»
پسر :« راستش نع
راستی منم اینوپی هستم دوست کوکو !»
کوکو ازش تعریف میکرد و میگفت ادم قابل اعتمادی هست ( میدونم چرت و پرت میگم )
و اگه کاری داشتی و من نبود میتونی بری پیشش
ا/ت :« اره میشناسمت کوکو گفته بود بهم » ت تو برسی خونه اون تورو همراهی کرد و یه مقدار حرف زدید و با یه خدافظی ساده از هم جدا شدید
گرچه کی فرکرشو میکرد که اینوپی عاشق ا/ت بشه و هروز براش نامه بنویسه و جلو در بزار
البته این روند تا زمانی که کوکو اینو بفهمه ادامه داشت
بعد از اون اینوپی و ا/ت مجبور بودن یا درستش کنیم مجبورشدن توی یه هفته ازدواج کنن
چیه فکر کردی کوکو بزاره شوهرت در بره
خو بدبخت ترشیده میشدی اولین و اخرین شانست بود با اون قیافت خوشگلت
ایشششش
۳.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.