یه تکپارتییی جدید از نامجونننن شیییی به قلم لینا
یه تکپارتییی جدید از نامجونننن شیییی؟؟:))) به قلم لینا:)
من همیشه فکر میکردم تنهایی یه خطه...یه مرز باریک بین موج و ماه،
اما اون شب فهمیدم،
تنهایی یه دریاست،
که خودش رو با لبخندِ تو پنهون کرده... باد از سمت غروب میاومد،
مثل صدای یه موسیقی که یادم نمیاد
من دنبال معنی میگشتم...
لای رد پای گذرای خودم روی ماسه،
که یه صدا، درست از زیر موجاومد: اگه همهچی عبوریه، چرا هنوز وایسادی اینجا؟
برگشتم،
و اونجا بود...
یه پری دریایی،
با چشمهایی پر از نورِ خاموش و صدایی که از ته قلبم آشنا بود.
گفت:
تو چرا اینقدر زمینی شدی؟
چرا هرچی حس داری، با واژه میکشیش؟
چرا وقتی میخوای نفس بکشی، تو شعر غرق میشی؟
من خندیدم، ولی صدام لرزید.
گفتم:
چون زمینی بودن درد داره.
چون من باید بین رفتن و موندن انتخاب کنم
ولی همیشه فقط نگاه میکنم.
اون نزدیکتر اومد.
نمکِ دریا روی پوستش برق میزد...
مثل اشکهایی که سالهاست نمیریزن.
گفت:
تو دنبال آرامشی که نمیتونه کنارت بمونه.
منم یه روحم، محبوس توی آب.
ما هر دو از جایی اومدیم که نفس کشیدنش با دلهرهست.
دریا آروم شد.
ماه خودش رو از آسمون آویزون کرد.
یه لحظه حس کردم دنیا ساکته...
مثل یه آهنگ بدون ضرب، فقط صدای قلب.
و من، همون آدم،
با دستهایی که به جای بال، واژه دارن،
به اون نگاه کردم و گفتم:
شاید منم باید غرق شم تا بالا بیام.
اما اون خندید.
نه از روی شادی؛
اون لبخندِ آدمیه که معنیِ مرزها رو میفهمه.
گفت:
نه... تو شاعرِ خاکیِ موجهایی.
دریا فقط گوش میده،
ولی نوشتن توطئهی بازماندههاست.
صبح که رسید، فقط صداش مونده بود.
یه زمزمه، بین صدف و شن.
گفت:
وقتی دوباره شعر نوشتی، منم برمیگردم.
و من تا امروز،
هر شب کنارِ پنجرهی کوچیکم به دریا فکر میکنم
به پریِ دریاییای که هیچوقت ندیدم،
اما هر جملهم از نفسِ اون شروع میشه......
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم:)))
من همیشه فکر میکردم تنهایی یه خطه...یه مرز باریک بین موج و ماه،
اما اون شب فهمیدم،
تنهایی یه دریاست،
که خودش رو با لبخندِ تو پنهون کرده... باد از سمت غروب میاومد،
مثل صدای یه موسیقی که یادم نمیاد
من دنبال معنی میگشتم...
لای رد پای گذرای خودم روی ماسه،
که یه صدا، درست از زیر موجاومد: اگه همهچی عبوریه، چرا هنوز وایسادی اینجا؟
برگشتم،
و اونجا بود...
یه پری دریایی،
با چشمهایی پر از نورِ خاموش و صدایی که از ته قلبم آشنا بود.
گفت:
تو چرا اینقدر زمینی شدی؟
چرا هرچی حس داری، با واژه میکشیش؟
چرا وقتی میخوای نفس بکشی، تو شعر غرق میشی؟
من خندیدم، ولی صدام لرزید.
گفتم:
چون زمینی بودن درد داره.
چون من باید بین رفتن و موندن انتخاب کنم
ولی همیشه فقط نگاه میکنم.
اون نزدیکتر اومد.
نمکِ دریا روی پوستش برق میزد...
مثل اشکهایی که سالهاست نمیریزن.
گفت:
تو دنبال آرامشی که نمیتونه کنارت بمونه.
منم یه روحم، محبوس توی آب.
ما هر دو از جایی اومدیم که نفس کشیدنش با دلهرهست.
دریا آروم شد.
ماه خودش رو از آسمون آویزون کرد.
یه لحظه حس کردم دنیا ساکته...
مثل یه آهنگ بدون ضرب، فقط صدای قلب.
و من، همون آدم،
با دستهایی که به جای بال، واژه دارن،
به اون نگاه کردم و گفتم:
شاید منم باید غرق شم تا بالا بیام.
اما اون خندید.
نه از روی شادی؛
اون لبخندِ آدمیه که معنیِ مرزها رو میفهمه.
گفت:
نه... تو شاعرِ خاکیِ موجهایی.
دریا فقط گوش میده،
ولی نوشتن توطئهی بازماندههاست.
صبح که رسید، فقط صداش مونده بود.
یه زمزمه، بین صدف و شن.
گفت:
وقتی دوباره شعر نوشتی، منم برمیگردم.
و من تا امروز،
هر شب کنارِ پنجرهی کوچیکم به دریا فکر میکنم
به پریِ دریاییای که هیچوقت ندیدم،
اما هر جملهم از نفسِ اون شروع میشه......
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم:)))
- ۱.۰k
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط