ویو ا.ت:
ویو ا.ت:
وقتی وارد بار شدیم یه دختری رو دیدم که خیلی شبیه یونا بود با دقت تر که بهش نگاه کردم فهمیدم خودش بود جونگکوک دستم رو گرفته بود منم خواستم برم سمت یونا که محکم تر دستم رو نگه داشت و نزاشت برم
+کجا؟
_یو...یونا اونجاست
+یونا کیه؟
_دوست صمیمیم یا دختر خالم...همون که اونشب باهاش بودم
+نمیخاد بری
_ازت خواهش میکنم بزار برم...من خیلی وقته ندیدمش
+هوففف...خیلی خب برو ولی ببین اگه تا دو دقیقه برنگردی پیشم و بخواد فکر فرار به سرت بزنه زندت نمیزارم کیم ا.ت...فهمیدی؟
_ا...اره فعمیدم
بعد سریع رفتم سمت یونا و از پشت بقلش کردم اونم برگشت و بقلم کرد
~ا.ت تویی؟...آخه تو اینجا چی میخای دختر
_داستان داره حالا
~چیشده؟...برام تعریف کن زود باش
رفتیم و یه گوشه نشستیم منم همه چیز رو براش تعریف کردم
~وا...واقعا؟ ینی تو الان با جونگکوک زندگی میکنی؟
_اوهوم
~ولی من هیچ جوره تو کَتَم نمیره...آخه چطوری پدرت تورو به همین راحتی به جونگکوک فروخت؟
_هه...اون عوضی ترین آدمیه که تو عمرم دیدم
~نگران نباش...الان با جونگکوک اومدی؟
_آره
~ببین اون یه مافیاعه و خیلی خطرناکه ازت خواهش میکنم مواظب خودت و رفتارت باش چون هر غلطی از اون عوضی برمیاد
_آره خودم میدونم
~الان کجاست؟
برگشتم تا ببینم جونگکوک کجاست که دیدم رو مبل لم داده و با سه تا دکمه باز بالا تنش داره مشروب میخوره و مست میکنه
_او...اوناهاش اونجا نشسته
~ببین سعی کن رو مخش راه نری
_خودم میدونم....راستی تو هنوز با تهیونگی؟
~آره ولی رابطش باهام خیلی سرد شده و دیگه بهم زیاد محل نمیده
_چرا شما که خیلی همو دوست داشتین
~راستشو بخای از این و اون شنیدم که میگن تهیونگ دخترا رو به راحتی گول میزنه و فریبشون میده بعدم ازشون به عنوان یه زیر خوابی استفاده میکنه و میندازتشون اونور...راجب جونگکوک هم همینو میگن
_و...ولی من مطمئنم که جونگکوک منو از ته دلش دوست داره
~خب تهیونگ هم اول رفتارش با من اینجوری بود
_خواهش میکنم منو اینجوری نترسون چون من خودمم جونگکوک رو دوست دارم...و اصن اینا به کنار اگه اون منو ول کنه که من جایی رو ندارم که برم
~دیگه اونشو نمیدونم
_هوففف...ای خدا
~ببینم تو با سن جونگکوک مشکلی نداری؟...هرچی باشه اون سیزده سال ازت بزرگتره
_خودم میدونم
~خودتو ناراحت نکن دختر
_ولی من تو اوج بدبختی ام چطور میتونم خودمو ناراحت نکنم
من احساس کردم یه نفر اومد جلومون برای همین سرم رو بالا آوردم و با تهیونگ چشم تو چشم شدم
×به به معشوقه جونگکوک
~چیکارمون داری؟
×اومدم ببینم عشقم داره چه گوهی میخوره (منظورش یوناست)
~مگه به تو ربطی هم داره؟
تهیونگ چونه یونا رو تو دستش گرفت و سرش رو بالا آورد
~ببین یونا اگه آدم نشی خودم رامت میکنم
بعدم دست یونا رو گرفت و با خودش برد اونور....
○○○○○○○
وقتی وارد بار شدیم یه دختری رو دیدم که خیلی شبیه یونا بود با دقت تر که بهش نگاه کردم فهمیدم خودش بود جونگکوک دستم رو گرفته بود منم خواستم برم سمت یونا که محکم تر دستم رو نگه داشت و نزاشت برم
+کجا؟
_یو...یونا اونجاست
+یونا کیه؟
_دوست صمیمیم یا دختر خالم...همون که اونشب باهاش بودم
+نمیخاد بری
_ازت خواهش میکنم بزار برم...من خیلی وقته ندیدمش
+هوففف...خیلی خب برو ولی ببین اگه تا دو دقیقه برنگردی پیشم و بخواد فکر فرار به سرت بزنه زندت نمیزارم کیم ا.ت...فهمیدی؟
_ا...اره فعمیدم
بعد سریع رفتم سمت یونا و از پشت بقلش کردم اونم برگشت و بقلم کرد
~ا.ت تویی؟...آخه تو اینجا چی میخای دختر
_داستان داره حالا
~چیشده؟...برام تعریف کن زود باش
رفتیم و یه گوشه نشستیم منم همه چیز رو براش تعریف کردم
~وا...واقعا؟ ینی تو الان با جونگکوک زندگی میکنی؟
_اوهوم
~ولی من هیچ جوره تو کَتَم نمیره...آخه چطوری پدرت تورو به همین راحتی به جونگکوک فروخت؟
_هه...اون عوضی ترین آدمیه که تو عمرم دیدم
~نگران نباش...الان با جونگکوک اومدی؟
_آره
~ببین اون یه مافیاعه و خیلی خطرناکه ازت خواهش میکنم مواظب خودت و رفتارت باش چون هر غلطی از اون عوضی برمیاد
_آره خودم میدونم
~الان کجاست؟
برگشتم تا ببینم جونگکوک کجاست که دیدم رو مبل لم داده و با سه تا دکمه باز بالا تنش داره مشروب میخوره و مست میکنه
_او...اوناهاش اونجا نشسته
~ببین سعی کن رو مخش راه نری
_خودم میدونم....راستی تو هنوز با تهیونگی؟
~آره ولی رابطش باهام خیلی سرد شده و دیگه بهم زیاد محل نمیده
_چرا شما که خیلی همو دوست داشتین
~راستشو بخای از این و اون شنیدم که میگن تهیونگ دخترا رو به راحتی گول میزنه و فریبشون میده بعدم ازشون به عنوان یه زیر خوابی استفاده میکنه و میندازتشون اونور...راجب جونگکوک هم همینو میگن
_و...ولی من مطمئنم که جونگکوک منو از ته دلش دوست داره
~خب تهیونگ هم اول رفتارش با من اینجوری بود
_خواهش میکنم منو اینجوری نترسون چون من خودمم جونگکوک رو دوست دارم...و اصن اینا به کنار اگه اون منو ول کنه که من جایی رو ندارم که برم
~دیگه اونشو نمیدونم
_هوففف...ای خدا
~ببینم تو با سن جونگکوک مشکلی نداری؟...هرچی باشه اون سیزده سال ازت بزرگتره
_خودم میدونم
~خودتو ناراحت نکن دختر
_ولی من تو اوج بدبختی ام چطور میتونم خودمو ناراحت نکنم
من احساس کردم یه نفر اومد جلومون برای همین سرم رو بالا آوردم و با تهیونگ چشم تو چشم شدم
×به به معشوقه جونگکوک
~چیکارمون داری؟
×اومدم ببینم عشقم داره چه گوهی میخوره (منظورش یوناست)
~مگه به تو ربطی هم داره؟
تهیونگ چونه یونا رو تو دستش گرفت و سرش رو بالا آورد
~ببین یونا اگه آدم نشی خودم رامت میکنم
بعدم دست یونا رو گرفت و با خودش برد اونور....
○○○○○○○
۵.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.