ویو جونگکوک:
ویو جونگکوک:
با عصبانیت رفتم به زیرزمین تا حساب اون پسره آشغال رو برسم رفتم و کتم رو درآوردم و انداختم اونور بعدم استینام رو بالا زدم
پسره: از جون من چی میخای اشغال؟...اصن تو چه سگی هستی؟
+الان حالیت میکنم کی ام که دیگه جرعت نکنی حتی به دوست دختر من نگاه کنی
پسره: هه...اها پس بخاطر اونه...اتفاقا زیرخوابی خوبی هم بود
+خفه شوووو
چاقوم رو از تو جیبم در آوردم و گرفتمش رو حرارت آتیشی که تو زیرزمین روشن بود تا اینکه داغ شد بعدم رفتم سمت پسره و دوتا چشماش رو از تو کاسه درآوردم بعدم دونه دونه ناخوناشو کشیدم و انگشتاش رو قطع کردم دیگه حوصلم سر رفته بود این بدبختم که بدجور به گوه خوردن افتاد پس بهتره دیگه خلاصش کنم
تفنگم رو از جیبم در آوردم و یه گلوله خوابوندم تو مغزش بعدم از زیرزمین اومدم بیرون و رفتم تو عمارت اول دستای خونیم رو شستم و بعد از پله ها رفتم بالا تا ا.ت رو تنبیه کنم تا دیگه نره سمت پسرا رفتم و در اتاق رو باز کردم که دیدم با انگشتاش مثل همیشه داره با موهاش ور میره با دیدن من سریع از جاش پرید و بلند شد منم آروم آروم رفتم سمتش به نظر میومد بدجور ترسیده منم دلم میخواست بترسه که دیگه از این غلطا نکنه بعدم یدونه محکم زدم تو صورتش طوری که افتاد زمین و صورتش بدجور کبود شد کمربندم رو درآوردم و کتکش زدم اونم فقط بی صدا گریه میکرد احتما خیلی تاقتش بالا بوده که اینهمه درد رو تو خودش میریخته و فقط آروم گریه میکرد
تقریبا عصبانیتم خالی شد من همیشه باید کسایی که باعث نابود شدن اعصابم میشدن رو نابود میکردم تا حالم بهتر بشه
بعد از کتک زدن ا.ت از اتاق زدم بیرون
ویو ا.ت:
همه جام بدجور درد میکرد طوری که جون نداشتم تکون بخورم اونموقع فقط تنها کاری که کردم این بود که خودم رو رسوندم به تخت بعدم از شدت درد و خستگی خوابم برد
برش زمانی به صبح روز بعد:
از خواب پاشدم ولی هنوز بدنم زخمی بود نگاهی به صورتم کردم هنوز صورتم کبود و قرمز بود آرایشمم ریخته بود زیر چشمام و عین جن شده بودم
رفتم تو دستشویی و صورتم رو تمیز شستم بعدم اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون تا ببینم جونگکوک کجاست اومدم دم پله ها که دیدم رو کاناپه لم داده و داره سیگار میکشه کلشم تو گوشیه
هه اصلا من براش مهم نبودم جوری لم داده بود که انگار نه انگار مثل سگ کتکم زده خواستم برم از پله ها پایین که نفهمیدم چیشد چشمام سیاهی رفت و سرمم گیج رفت فقط یادمه بیهوش شدم و از پله ها افتادم پایین...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
با عصبانیت رفتم به زیرزمین تا حساب اون پسره آشغال رو برسم رفتم و کتم رو درآوردم و انداختم اونور بعدم استینام رو بالا زدم
پسره: از جون من چی میخای اشغال؟...اصن تو چه سگی هستی؟
+الان حالیت میکنم کی ام که دیگه جرعت نکنی حتی به دوست دختر من نگاه کنی
پسره: هه...اها پس بخاطر اونه...اتفاقا زیرخوابی خوبی هم بود
+خفه شوووو
چاقوم رو از تو جیبم در آوردم و گرفتمش رو حرارت آتیشی که تو زیرزمین روشن بود تا اینکه داغ شد بعدم رفتم سمت پسره و دوتا چشماش رو از تو کاسه درآوردم بعدم دونه دونه ناخوناشو کشیدم و انگشتاش رو قطع کردم دیگه حوصلم سر رفته بود این بدبختم که بدجور به گوه خوردن افتاد پس بهتره دیگه خلاصش کنم
تفنگم رو از جیبم در آوردم و یه گلوله خوابوندم تو مغزش بعدم از زیرزمین اومدم بیرون و رفتم تو عمارت اول دستای خونیم رو شستم و بعد از پله ها رفتم بالا تا ا.ت رو تنبیه کنم تا دیگه نره سمت پسرا رفتم و در اتاق رو باز کردم که دیدم با انگشتاش مثل همیشه داره با موهاش ور میره با دیدن من سریع از جاش پرید و بلند شد منم آروم آروم رفتم سمتش به نظر میومد بدجور ترسیده منم دلم میخواست بترسه که دیگه از این غلطا نکنه بعدم یدونه محکم زدم تو صورتش طوری که افتاد زمین و صورتش بدجور کبود شد کمربندم رو درآوردم و کتکش زدم اونم فقط بی صدا گریه میکرد احتما خیلی تاقتش بالا بوده که اینهمه درد رو تو خودش میریخته و فقط آروم گریه میکرد
تقریبا عصبانیتم خالی شد من همیشه باید کسایی که باعث نابود شدن اعصابم میشدن رو نابود میکردم تا حالم بهتر بشه
بعد از کتک زدن ا.ت از اتاق زدم بیرون
ویو ا.ت:
همه جام بدجور درد میکرد طوری که جون نداشتم تکون بخورم اونموقع فقط تنها کاری که کردم این بود که خودم رو رسوندم به تخت بعدم از شدت درد و خستگی خوابم برد
برش زمانی به صبح روز بعد:
از خواب پاشدم ولی هنوز بدنم زخمی بود نگاهی به صورتم کردم هنوز صورتم کبود و قرمز بود آرایشمم ریخته بود زیر چشمام و عین جن شده بودم
رفتم تو دستشویی و صورتم رو تمیز شستم بعدم اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون تا ببینم جونگکوک کجاست اومدم دم پله ها که دیدم رو کاناپه لم داده و داره سیگار میکشه کلشم تو گوشیه
هه اصلا من براش مهم نبودم جوری لم داده بود که انگار نه انگار مثل سگ کتکم زده خواستم برم از پله ها پایین که نفهمیدم چیشد چشمام سیاهی رفت و سرمم گیج رفت فقط یادمه بیهوش شدم و از پله ها افتادم پایین...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
۴.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.