قلب من * فصل دوم * ( پارت پنجم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت پنجم )
* ویو ا/ت *
* فردا *
از خواب پاشدم، طبق معمول کوک رفته بود شرکت.....
دلم خیلی درد میکرد لعنتی!
( یه چیزی چون بچه هنوز جنین بود شکم ا/ت بزرگ نشده بود)
از تخت پاشدم و رفتم دستشویی یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون.
یه کرم و رژ کم رنگ زدم و لباس پوشیدم و رفتم صبحانه بخورم.
با خودم گفتم برم بیمارستان تا ببینم چه خبره.
* ویو کوک *
تو دفترم بودم و برگه های شرکت و امضاع میکردم.
که در باز شدن و جسیکا اومد داخل.
کوک : چه عجب سروقت اومدی!
جسیکا : ( لبخند )
کوک : بیا کمکم!
جسیکا : چشممم.....
اومد رو صندلی روبهرویم نشست و کمکم برگه هارو امضا میکرد.
جسیکا : یه خبرایی برات دارم...
کوک : ( بی توجهی )
جسیکا : درباره ا/ته!
کوک : چی؟! چی شده!
جسیکا : ( نیشخند ) مثل اینکه عشقت زیادم قابل اعتماد نیست!
کوک : درباره چی داری حرف میزنی؟
جسیکا : هوم....خیانت!
کوک : فکر کردی حرفت و باور میکنم؟ ا/ت همچین کاری نمیکنه اون منو دوس داره!
جسیکا : متاسفانه توام احمقی....
کوک : حرف دهنت و بفهم خانم جسیکا!!
جسیکا : میفهمم....
یهو بلند شد و چند تا عکس گذاشت رو میز و کیفش و برداشت و از دفتر خارج شد.
به عکسا نگاه کردم.....
چی؟!
عکس ا/ت و یه پسرس که دارن همو میبوسن!
یعنی چی؟!
به عکسا چند دقیقه زل زدم.
نفس عمیق کشیدم....
نه کوک این واقعی نیست!
ا/ت همچین کاری باهات نمیکنه!
نه.....نمیکنه، مگه نه؟!
اون منو دوست داره......
خواهش میکنم ابن نباید واقعی باشه.....ا/ت.....تو همچین کاری باهام نمیکنی!
باورم نمیشه......
سریع از صندلی پاشدم و وسایلم و جمع کردم و سوار ماشین شدم و با سرعت آخر رفتم خونه!
ببخشید دیر میزارم!
نت نداشتم:(
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۹
کامنت : ۵
* ویو ا/ت *
* فردا *
از خواب پاشدم، طبق معمول کوک رفته بود شرکت.....
دلم خیلی درد میکرد لعنتی!
( یه چیزی چون بچه هنوز جنین بود شکم ا/ت بزرگ نشده بود)
از تخت پاشدم و رفتم دستشویی یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون.
یه کرم و رژ کم رنگ زدم و لباس پوشیدم و رفتم صبحانه بخورم.
با خودم گفتم برم بیمارستان تا ببینم چه خبره.
* ویو کوک *
تو دفترم بودم و برگه های شرکت و امضاع میکردم.
که در باز شدن و جسیکا اومد داخل.
کوک : چه عجب سروقت اومدی!
جسیکا : ( لبخند )
کوک : بیا کمکم!
جسیکا : چشممم.....
اومد رو صندلی روبهرویم نشست و کمکم برگه هارو امضا میکرد.
جسیکا : یه خبرایی برات دارم...
کوک : ( بی توجهی )
جسیکا : درباره ا/ته!
کوک : چی؟! چی شده!
جسیکا : ( نیشخند ) مثل اینکه عشقت زیادم قابل اعتماد نیست!
کوک : درباره چی داری حرف میزنی؟
جسیکا : هوم....خیانت!
کوک : فکر کردی حرفت و باور میکنم؟ ا/ت همچین کاری نمیکنه اون منو دوس داره!
جسیکا : متاسفانه توام احمقی....
کوک : حرف دهنت و بفهم خانم جسیکا!!
جسیکا : میفهمم....
یهو بلند شد و چند تا عکس گذاشت رو میز و کیفش و برداشت و از دفتر خارج شد.
به عکسا نگاه کردم.....
چی؟!
عکس ا/ت و یه پسرس که دارن همو میبوسن!
یعنی چی؟!
به عکسا چند دقیقه زل زدم.
نفس عمیق کشیدم....
نه کوک این واقعی نیست!
ا/ت همچین کاری باهات نمیکنه!
نه.....نمیکنه، مگه نه؟!
اون منو دوست داره......
خواهش میکنم ابن نباید واقعی باشه.....ا/ت.....تو همچین کاری باهام نمیکنی!
باورم نمیشه......
سریع از صندلی پاشدم و وسایلم و جمع کردم و سوار ماشین شدم و با سرعت آخر رفتم خونه!
ببخشید دیر میزارم!
نت نداشتم:(
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۹
کامنت : ۵
۱۰.۳k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.