پـارت⑦③
پـارت⑦③
سلین:ترنم از قطعی که نیومدی فدات شم ـ خب گشنمه از صبح هیچی نخوردم سپنتا:خب بچه گشنشه بزار بخوره ـ چی بچه؟ مگه من بچه هم هااا
سپنتا:رفتارات که این و نشون میدن والله حالا نمیدونم واقعا بچه ای یا نه؟
ـ خب معلومه که نه هجده سالمه هااا سپنتا:واقعااا هجده سالته
منم که احساس کردم سپنتا فک میکرد خیلی بزرگم گفتم:معلومه اوهوم هجده سالمه سپنتا لپمو و کشید و گفت:آخی کوچولو
ـ إ مـ ن کـ چـ و لـ و نـ یـ سـ تـ م
سپنتا:هــســـتــــــی سامی:حالا بیخی بیا لواشک برات آوردم از مارال شنیدم لواشک دوست داری ـ إ آخ جون لواشک بدو بده لواشکارو داد
منم با ذوق بازشون کردم سپنتا نگام کرد و یه اشاره به لواشکا کرد و گفت:دیدی گفتم بچه ای ـ اووف اصلا من بچه ها خوب شد ؟
سپنتا:أفرین بالاخره با حقیقت روبه رو شدی ـ آره بابابزرگ سلین که چند دقیقه تو فکر بود گفت:سامیار تو گفتی از مارال شنیدی که ترنم لواشک دوست داره؟
مارال رنگش پرید و سامیارم به تپه پته افتاد سامیار:خب شنیدم دیگه
ـ نخیرم این یه شنیدنه ساده نیست بهت گفته مارال:خب راستش مـ...
سلین و آریانا و من گفتیم:نکنـه ـ نکنه تو با سامی هستی هااا
سلین:هسـتی سپنتا:داداش راست میگن ؟ سورن:اوه سامیار خان دیگه ما
غریبه شدیم ؟خب حالا دارم برات پرهام:اون گاو دونی و باز کن و بگو با مارالی یا نه ؟ آریانا: إ مارال بگو دیگه وگرنه ایندفعه شام و روت خالی می کنم
ـ نه حیفه من گشنمه خو بچه ها با این حرفم زدن زیر خنده سپنتا:کوچولو گشنشه آخی عزیز عمو ـ سپنتا به خدا میام میزنمتا سپنتا:دلت میاد هوم؟
یه نگاه بهش کردم وای آخی چه معصوم چه جذابه با چشای خمارش عجب چیزیه ها ـ دلم نمیاد که اووف ازجلو چشام دور شو لطفا
سلین:وای مارال و سامی فک نکنین یادمون رفته و پیچوندین تموم شد بگین دیگه سامی یه نگاه به مارال کرد و رفت و دستشو و گرفت و یه نگاه عاشقانه
بهم کردن و سامی گفت: آره ۱من و مارال همو دوست داریم و الانم باهمیم
مارال:اوهوم راست میگه سلین پرید بغل مارال و گفت :وای عزیزم خوشبخت
بشین الهی مارال:مگه داریم ازدواج میکنیم بابا سپنتا:شاید پرهام:پس قضیه جدی شده
#یـک.(پـارت.ویـژه).در.کامنت.هـا. #با ـ لایـ💜ـک ـ و ـ کـامنـ👽ـت ـ هـاتـون ـ بتـرکـونیـن
سلین:ترنم از قطعی که نیومدی فدات شم ـ خب گشنمه از صبح هیچی نخوردم سپنتا:خب بچه گشنشه بزار بخوره ـ چی بچه؟ مگه من بچه هم هااا
سپنتا:رفتارات که این و نشون میدن والله حالا نمیدونم واقعا بچه ای یا نه؟
ـ خب معلومه که نه هجده سالمه هااا سپنتا:واقعااا هجده سالته
منم که احساس کردم سپنتا فک میکرد خیلی بزرگم گفتم:معلومه اوهوم هجده سالمه سپنتا لپمو و کشید و گفت:آخی کوچولو
ـ إ مـ ن کـ چـ و لـ و نـ یـ سـ تـ م
سپنتا:هــســـتــــــی سامی:حالا بیخی بیا لواشک برات آوردم از مارال شنیدم لواشک دوست داری ـ إ آخ جون لواشک بدو بده لواشکارو داد
منم با ذوق بازشون کردم سپنتا نگام کرد و یه اشاره به لواشکا کرد و گفت:دیدی گفتم بچه ای ـ اووف اصلا من بچه ها خوب شد ؟
سپنتا:أفرین بالاخره با حقیقت روبه رو شدی ـ آره بابابزرگ سلین که چند دقیقه تو فکر بود گفت:سامیار تو گفتی از مارال شنیدی که ترنم لواشک دوست داره؟
مارال رنگش پرید و سامیارم به تپه پته افتاد سامیار:خب شنیدم دیگه
ـ نخیرم این یه شنیدنه ساده نیست بهت گفته مارال:خب راستش مـ...
سلین و آریانا و من گفتیم:نکنـه ـ نکنه تو با سامی هستی هااا
سلین:هسـتی سپنتا:داداش راست میگن ؟ سورن:اوه سامیار خان دیگه ما
غریبه شدیم ؟خب حالا دارم برات پرهام:اون گاو دونی و باز کن و بگو با مارالی یا نه ؟ آریانا: إ مارال بگو دیگه وگرنه ایندفعه شام و روت خالی می کنم
ـ نه حیفه من گشنمه خو بچه ها با این حرفم زدن زیر خنده سپنتا:کوچولو گشنشه آخی عزیز عمو ـ سپنتا به خدا میام میزنمتا سپنتا:دلت میاد هوم؟
یه نگاه بهش کردم وای آخی چه معصوم چه جذابه با چشای خمارش عجب چیزیه ها ـ دلم نمیاد که اووف ازجلو چشام دور شو لطفا
سلین:وای مارال و سامی فک نکنین یادمون رفته و پیچوندین تموم شد بگین دیگه سامی یه نگاه به مارال کرد و رفت و دستشو و گرفت و یه نگاه عاشقانه
بهم کردن و سامی گفت: آره ۱من و مارال همو دوست داریم و الانم باهمیم
مارال:اوهوم راست میگه سلین پرید بغل مارال و گفت :وای عزیزم خوشبخت
بشین الهی مارال:مگه داریم ازدواج میکنیم بابا سپنتا:شاید پرهام:پس قضیه جدی شده
#یـک.(پـارت.ویـژه).در.کامنت.هـا. #با ـ لایـ💜ـک ـ و ـ کـامنـ👽ـت ـ هـاتـون ـ بتـرکـونیـن
۲۲.۱k
۱۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.