شماره معکوس p3
با تعجب سمت امیلیا برگشت
" منظورت چیه؟" jk
قهقه اش بلند شد و بعد از خنده ی طولانی سکوت کرد و چیزی نگفت،اما بسیار خوب متوجه رفتار ساده ی جئون شده بود
"همین جا نگه دار ، ممنون" Emilia
سر تکان داد
"خواهش میکنم " jk
در را بست و خواست برود که باز صدایش زد و باعث شد با اخم سمتش برگردد
" منظورت از اون حرف چی بود ؟" jk
بدون توجه به جئون قدم های بلندی به سمت در برداشت و بلافاصله کلید را داخل در چرخاند
نگاهش دور تا دور خانه را زد و بعد به آقای جئون افتاد و با لبخند جلو رفت
" خسته نباشید " Emilia
پدر جئون با صدای ظریف امیلیا برگشت و لبخند به روی او زد
" تو هم عزیزم ، امروز چطور بود؟"
با خستگی روی مبل لش کرد و پلک هایش را به هم فشرد
" سخت ، پاهام خیلی ورم کرده باید برم دکتر حتما " Emilia
جئون بزرگ سری تکان داد و از جا بلند شد
چشمش به جسم رو به روی میز مطالعه افتاد و جلو رفت
"خانم جئون؟" Emilia
" اوه خوش اومدی،کی رسیدی ؟"
" همین الان،چیزی شده؟" Emilia
" نه عزیزم فقط نگران جونگکوکم دو روزه بی خبر میره و میاد "
امیلیا لبخند دل گرم کننده ای به صورت نگران زن زد و با اطمینان گفت :
" امروز میاد خونه،خواهرم میون راه به مشکل خورده اونم رفته کمکش " Emilia
کلید توی در چرخید و اریکا و جئون با خنده ی بلندی وارد منزل شدند که توجه ها به سمت آن دو کشیده شد
امیلیا در حالی که مشکوک آنها را نگاه میکرد پرسید :
"خوبی اریکا؟ "Emilia
" منظورت چیه؟" jk
قهقه اش بلند شد و بعد از خنده ی طولانی سکوت کرد و چیزی نگفت،اما بسیار خوب متوجه رفتار ساده ی جئون شده بود
"همین جا نگه دار ، ممنون" Emilia
سر تکان داد
"خواهش میکنم " jk
در را بست و خواست برود که باز صدایش زد و باعث شد با اخم سمتش برگردد
" منظورت از اون حرف چی بود ؟" jk
بدون توجه به جئون قدم های بلندی به سمت در برداشت و بلافاصله کلید را داخل در چرخاند
نگاهش دور تا دور خانه را زد و بعد به آقای جئون افتاد و با لبخند جلو رفت
" خسته نباشید " Emilia
پدر جئون با صدای ظریف امیلیا برگشت و لبخند به روی او زد
" تو هم عزیزم ، امروز چطور بود؟"
با خستگی روی مبل لش کرد و پلک هایش را به هم فشرد
" سخت ، پاهام خیلی ورم کرده باید برم دکتر حتما " Emilia
جئون بزرگ سری تکان داد و از جا بلند شد
چشمش به جسم رو به روی میز مطالعه افتاد و جلو رفت
"خانم جئون؟" Emilia
" اوه خوش اومدی،کی رسیدی ؟"
" همین الان،چیزی شده؟" Emilia
" نه عزیزم فقط نگران جونگکوکم دو روزه بی خبر میره و میاد "
امیلیا لبخند دل گرم کننده ای به صورت نگران زن زد و با اطمینان گفت :
" امروز میاد خونه،خواهرم میون راه به مشکل خورده اونم رفته کمکش " Emilia
کلید توی در چرخید و اریکا و جئون با خنده ی بلندی وارد منزل شدند که توجه ها به سمت آن دو کشیده شد
امیلیا در حالی که مشکوک آنها را نگاه میکرد پرسید :
"خوبی اریکا؟ "Emilia
۳۱.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.