قلب من ( پارت بیست و ششم )
قلب من ( پارت بیست و ششم )
* ویو کوک *
یولی : خب.....پس پولت رو میخوای!
کوک : دقیقا!
یولی : هوفف....یه دقیقه همین جا بشین تا من برم کیف رو بیارم....
کوک : اوکی...
بعد چند دقیقه یولی اومد با یه کیف توی دستش.
کوک : پول توی اینه؟
یولی : آره.....برشدار....!
کوک : باشه....
یولی: عجله کن....پول خودته!
کوک: اوهوم.....
کیف رو از دستش گرفتم و بازش کردم، پول های توش رو برداشتم و شروع کردم به شماردنشون.....حدود ۴ هزار وون بود!
عالیه....نه کم شده نه زیاد!
کوک: ( لبخند ) خوبه.....ازتون ممنونم!
یولی : ( لبخند ) هوم....یادت باشه اگر کارم داشتی در به روت بازه!
کوک : فعلا....
یولی : خدافظ!
از دفترش خارج شدم و رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و یه راست رفتم سمت اداره پلیس.
بعد نیم ساعت رسیدم و وارد شدم.
توی راه رو بودم که چشمم خورد به همون پلیسه که بهم زنگ زده بود.....
اسمش سویول بود.
کوک : اوه....سلام!
سویول : خدای من....سلام!
کوک : اممم....میشه بریم دفترتون.....کارتون دارم، خواهش میکنم!
سویول : خیلی خب....بیاید....
کوک : ( لبخند )
با همون یارو رفتیم دفترش و اون نشست رو صندلیش و منم نشستم روبه روش.
سویول : خب؟ چیزی شده اومدی اینجا؟
کوک : آره....شده، من پول رو جور کردم!
سویول : واقعا؟!
کوک : اوهوم.....
سویول : ببینم...!
کوک : باشه.....بیا!
کیفه پول رو دادم دستش.....بازش کرد و تمام پول رو آورد بیرون و دونه دونه میشماردشون!
بعد شماردن بهم نگاه کرد.
سویول : پول اندازه هست.....فقط بهم بگو چطوری جوری کردی؟!
کوک : همونطور که میدونید من پول هامو پسانداز میکنم....اینم همون پوله....یکم هم گذاشتم روش!
سویول : واقعا انقد پس انداز کرده بودی؟
کوک : آره.....دقیقا همینقدر....!
سویول : خوبه....
امروز آخرین روز بازداشتیشه.....
کوک : ممنون....( لبخند )
سویول : هوم....
کوک : فقط میشه ببینمش؟
سویول : خب....باشه میتونی....!
کوک : دمت گرم!
رفتم تو ملاقاتی ها....منتظرش بودم.
بلاخره اومد.
پ/ک : منتظرت بودم.....
کوک : اشغال.....میدونی نمیخواستم آزادت کنم....ولی......من مثل تو یه حرومزاده نیستم!
هعی.....میدونم دیر شد:/
شرطا پارت بعد:
لایک: ۲۲
کامنت : ۱۸
* ویو کوک *
یولی : خب.....پس پولت رو میخوای!
کوک : دقیقا!
یولی : هوفف....یه دقیقه همین جا بشین تا من برم کیف رو بیارم....
کوک : اوکی...
بعد چند دقیقه یولی اومد با یه کیف توی دستش.
کوک : پول توی اینه؟
یولی : آره.....برشدار....!
کوک : باشه....
یولی: عجله کن....پول خودته!
کوک: اوهوم.....
کیف رو از دستش گرفتم و بازش کردم، پول های توش رو برداشتم و شروع کردم به شماردنشون.....حدود ۴ هزار وون بود!
عالیه....نه کم شده نه زیاد!
کوک: ( لبخند ) خوبه.....ازتون ممنونم!
یولی : ( لبخند ) هوم....یادت باشه اگر کارم داشتی در به روت بازه!
کوک : فعلا....
یولی : خدافظ!
از دفترش خارج شدم و رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و یه راست رفتم سمت اداره پلیس.
بعد نیم ساعت رسیدم و وارد شدم.
توی راه رو بودم که چشمم خورد به همون پلیسه که بهم زنگ زده بود.....
اسمش سویول بود.
کوک : اوه....سلام!
سویول : خدای من....سلام!
کوک : اممم....میشه بریم دفترتون.....کارتون دارم، خواهش میکنم!
سویول : خیلی خب....بیاید....
کوک : ( لبخند )
با همون یارو رفتیم دفترش و اون نشست رو صندلیش و منم نشستم روبه روش.
سویول : خب؟ چیزی شده اومدی اینجا؟
کوک : آره....شده، من پول رو جور کردم!
سویول : واقعا؟!
کوک : اوهوم.....
سویول : ببینم...!
کوک : باشه.....بیا!
کیفه پول رو دادم دستش.....بازش کرد و تمام پول رو آورد بیرون و دونه دونه میشماردشون!
بعد شماردن بهم نگاه کرد.
سویول : پول اندازه هست.....فقط بهم بگو چطوری جوری کردی؟!
کوک : همونطور که میدونید من پول هامو پسانداز میکنم....اینم همون پوله....یکم هم گذاشتم روش!
سویول : واقعا انقد پس انداز کرده بودی؟
کوک : آره.....دقیقا همینقدر....!
سویول : خوبه....
امروز آخرین روز بازداشتیشه.....
کوک : ممنون....( لبخند )
سویول : هوم....
کوک : فقط میشه ببینمش؟
سویول : خب....باشه میتونی....!
کوک : دمت گرم!
رفتم تو ملاقاتی ها....منتظرش بودم.
بلاخره اومد.
پ/ک : منتظرت بودم.....
کوک : اشغال.....میدونی نمیخواستم آزادت کنم....ولی......من مثل تو یه حرومزاده نیستم!
هعی.....میدونم دیر شد:/
شرطا پارت بعد:
لایک: ۲۲
کامنت : ۱۸
۱۳.۱k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.