قلب من( پارت بیست و چهارم )
قلب من( پارت بیست و چهارم )
* ویو کوک *
امروز پنچ شنبه بود برای همین مدرسه تعطیل بود، داشتم کارای پدرم و میکردم تا یجوری از زندان درش بیارم.....از طرفی هم کلی نگران ا/ت بودم....یعنی الان حالش خوبه؟!
کوک : هوفففف( کلافه )
سرم خیلی درد میکرد....که صدای زنگ گوشیم و شنیدم!
از صندلی بلند شدم و رفتم سمت گوشیم.....دیدم الونا هس!
سریع جواب دادم!
کوک : الو....
الونا : ( گریه ) کوک همین الان خودت و برسون بیمارستان *** !
کوک : ا/ت چیزیش شده؟!
الونا : فقط عجله کن!!
کوک : ب...باشه باشه الان میام!! ( قط کرد )
یاخداا....با سرعت نور لباس پوشیدم و رفتم همون بیمارستانی که الونا گفت!
از ماشین پیاده شدم چشمم خورد به مینگ جو و الونا که انگار حسابی نگرانن!!
رفتم پیششون....
کوک : چیشده؟!! اتفاقی افتاده؟!
مینگ جو : ا/ت حالش خیلی بد شده....مثل اینکه باید عمل بشه....!!
کوک : مریضیش چیه؟!
الونا : دکتر میگه یه مریضی نایابی هست که انگار ا/ت از بچه گی این مریضی رو داشته، دکتر گف که مثل اینکه روی عصابش هم تاثیر داشته، شاید بخاطر فوت عموش بوده!
کوک: لعنتی.....حالش خوب میشه؟!
مینگ جو : دکتر میگه که احتمال مردنش خیلی زیاده!
کوک : ( قلبش تند میزنه ) خدایا خودت کمک کن!
دکتر : ببخشید...
الونا : بله؟
دکتر : بیمار به هوش اومده میتونید برید ببینیدش!
کوک : خیلی خب....خیلی ممنون!
با دخترا رفتیم تا اتاق ا/ت....وقتی رو تخت دیدمش که حالش خیلی بده، قلبم بدجور درد گرفت!
انگار الان من جای اونم!!
کوک : اممم.....میشه یه دقیقه شما نیایید میخوام باهاش حرف بزنم!
الونا و مینگ جو : باشه....
دخترا رفتن بیرون بیمارستان....منم رفتم تخل اتاق....چشماش رو بزور میتونست باز کنه!
رفتم سمتش.
کوک : ا/ت.....توروخدا زود خوب شو!
دستش رو گرفتم و بوسیدم.....بهش نگاه کردم....
یهو ناخداگاه گریم گرفت!
کوک : ( گریه ) اگر بری.....منم همراهت میام.....میدونم تو بهم حسی نداری اما من دیوانه وار عاشقتم.....خواهش میکنم ترکم نکن!
گریم بیشتر اوج گرفت.....با دستام اشکام رو پاک کردم.....
دکتر : ببخشید....وقت تمومه.....
کوک : اوهوم.....الان میام!
دکتر رف...
کوک : هوف.....دوست دارم!
اینو گفتم و اشکی از گوشه چشمش افتاد.
رفتم بیرون........
اهم اهم 🤌🏻
شرطا پارت بعد :
لایک : ۱۸ ( بهتون رحم کردماا🫠)
کامنت: ۷ ( اینم بهتون ارفاق کردم 🌚🤌🏻)
* ویو کوک *
امروز پنچ شنبه بود برای همین مدرسه تعطیل بود، داشتم کارای پدرم و میکردم تا یجوری از زندان درش بیارم.....از طرفی هم کلی نگران ا/ت بودم....یعنی الان حالش خوبه؟!
کوک : هوفففف( کلافه )
سرم خیلی درد میکرد....که صدای زنگ گوشیم و شنیدم!
از صندلی بلند شدم و رفتم سمت گوشیم.....دیدم الونا هس!
سریع جواب دادم!
کوک : الو....
الونا : ( گریه ) کوک همین الان خودت و برسون بیمارستان *** !
کوک : ا/ت چیزیش شده؟!
الونا : فقط عجله کن!!
کوک : ب...باشه باشه الان میام!! ( قط کرد )
یاخداا....با سرعت نور لباس پوشیدم و رفتم همون بیمارستانی که الونا گفت!
از ماشین پیاده شدم چشمم خورد به مینگ جو و الونا که انگار حسابی نگرانن!!
رفتم پیششون....
کوک : چیشده؟!! اتفاقی افتاده؟!
مینگ جو : ا/ت حالش خیلی بد شده....مثل اینکه باید عمل بشه....!!
کوک : مریضیش چیه؟!
الونا : دکتر میگه یه مریضی نایابی هست که انگار ا/ت از بچه گی این مریضی رو داشته، دکتر گف که مثل اینکه روی عصابش هم تاثیر داشته، شاید بخاطر فوت عموش بوده!
کوک: لعنتی.....حالش خوب میشه؟!
مینگ جو : دکتر میگه که احتمال مردنش خیلی زیاده!
کوک : ( قلبش تند میزنه ) خدایا خودت کمک کن!
دکتر : ببخشید...
الونا : بله؟
دکتر : بیمار به هوش اومده میتونید برید ببینیدش!
کوک : خیلی خب....خیلی ممنون!
با دخترا رفتیم تا اتاق ا/ت....وقتی رو تخت دیدمش که حالش خیلی بده، قلبم بدجور درد گرفت!
انگار الان من جای اونم!!
کوک : اممم.....میشه یه دقیقه شما نیایید میخوام باهاش حرف بزنم!
الونا و مینگ جو : باشه....
دخترا رفتن بیرون بیمارستان....منم رفتم تخل اتاق....چشماش رو بزور میتونست باز کنه!
رفتم سمتش.
کوک : ا/ت.....توروخدا زود خوب شو!
دستش رو گرفتم و بوسیدم.....بهش نگاه کردم....
یهو ناخداگاه گریم گرفت!
کوک : ( گریه ) اگر بری.....منم همراهت میام.....میدونم تو بهم حسی نداری اما من دیوانه وار عاشقتم.....خواهش میکنم ترکم نکن!
گریم بیشتر اوج گرفت.....با دستام اشکام رو پاک کردم.....
دکتر : ببخشید....وقت تمومه.....
کوک : اوهوم.....الان میام!
دکتر رف...
کوک : هوف.....دوست دارم!
اینو گفتم و اشکی از گوشه چشمش افتاد.
رفتم بیرون........
اهم اهم 🤌🏻
شرطا پارت بعد :
لایک : ۱۸ ( بهتون رحم کردماا🫠)
کامنت: ۷ ( اینم بهتون ارفاق کردم 🌚🤌🏻)
۱۶.۸k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.