پارت ۸۵
پارت ۸۵
صدای قدم هایی رو در نزدیکی گوشام حس کردم .
برای برگشتن دیر بود و مطمئنا منتظر بود تا با یه ضربه بیهوشم کنه.
آیدا جلوتر از من راه میرفت و حواسش به من نبود .
فقط یه راه واسه مبارزه باهاش داشتم .
آروم نشستم و سایه اش رو دیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد .
وانمود کردم دارم بتد کفشم رو می بندم و همین که سایه ی دستاش رو دیدم جا خالی دادم و با یه حرکت سریع از کنار پاهاش رد شدم .
من : آیدااا مواظب باش.
آیدا برگشت و چشم تو چشم با من شد و وقتی یارو رو دید یه قدم به عقب برگشت .
سرش رو به طرفم برگردوند نمیتونستم صورتش رو ببینم چون ماسک زده بود و جز چشاش هیچی معلوم نبود .
برق چاقوش کاملا معلوم بود .
دستاش رو بالا برد و نزدیکم شد .
من : کی هستی ؟
چیزی نگفت و چند قدم نزدیک تر شد .
من : اگه پول میخوای بگو خوب چرا اینکارا رو میکنی ؟ آیدا : چقدر... میخوای ؟
به آیدا اشاره کردم تا بزنه تو دستاش تا چاقوش بیفته .
چون با چاقو امکان نداشت بتونم از پسش بربیام .
حواسش کاملا به من بود و توجهی به آیدا نداشت .
این بار من چند قدم رفتم جلو و با اعتماد به نفس زل زدم تو چشاش : ببین بچه جون اگه الان منو بکشی نمیتونی قسر در بری .
چهره ام رو متاسف نشون دادم و گفتم : آخ تو راه که بودم به پلیس زنگ زدم و ...
ادامه حرفام رو خوردم چون آیدا با یه ضربه محکم چاقوش رو انداخت .
من از جلو و آیدا از پشت بهش حمله کردیم و من با یه ضربه پشت سرش بیهوشش کردم .
من : دیگه مطمئن شدم که بابا اینا تو همین ساختمونن .
آیدا : بریم بالا ممکنه که آرش و نیما رو هم گرفته باشن .
سرم رو تکون دادم و به سمت طبقه بالا راه افتادیم .
صدای داد و بیداد و همچنین صدای یه گریه میومد .
با ترس به آیدا نگاه کردم که اشاره کرد محتاط باشم .
به سمت همون اتاقی که سر و صدا ازش میومد رفتیم و ار لای در داخل رو نگاه کردم .
بوی سیمان و گچ میومد و همه جا پر از گرد و خاک بود.
مامان رو دیدم که نشسته بود تو گوشه و سرشو انداخته بود پایین .
چشمای ساحل اشکی بود و داشت گریه می کرد .
بابا و نیما و کیارش و شایانم به صندلی بسته شده بودن .
به جز این افراد کسی تو اتاق نبود پس صدای داد از کجا بود ؟
آیدا آروم تو گوشم زمزمه کرد : من آرش رو نمی بینم تو می بینیش ؟
بیشتر اطراف رو نگاه کردم ولی بازم پیداش نکردم .
از اونجایی که نیما یاشار با هم بودن قضیه مشکوک به نظر می رسید .
من : حتما آرش رو یه جا دیگه بردن اینجا امن نیست اول باید اونا رو بفرستیم بیرون .
در رو باز کردم و رفتم داخل .
همه رشون رو بلند کردن و به من نگاه کردن .
لبخندی زدم و فوری رفتم سمت مامان دستش رک باز کردم و بعدش بابا بقیه .
بابا نگاهم کرد و با نگرانی ای که تو چشاش موج می زد گفت : چرا اومدی اینجا مگه نمیدونی خطرناکه ؟
...
صدای قدم هایی رو در نزدیکی گوشام حس کردم .
برای برگشتن دیر بود و مطمئنا منتظر بود تا با یه ضربه بیهوشم کنه.
آیدا جلوتر از من راه میرفت و حواسش به من نبود .
فقط یه راه واسه مبارزه باهاش داشتم .
آروم نشستم و سایه اش رو دیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد .
وانمود کردم دارم بتد کفشم رو می بندم و همین که سایه ی دستاش رو دیدم جا خالی دادم و با یه حرکت سریع از کنار پاهاش رد شدم .
من : آیدااا مواظب باش.
آیدا برگشت و چشم تو چشم با من شد و وقتی یارو رو دید یه قدم به عقب برگشت .
سرش رو به طرفم برگردوند نمیتونستم صورتش رو ببینم چون ماسک زده بود و جز چشاش هیچی معلوم نبود .
برق چاقوش کاملا معلوم بود .
دستاش رو بالا برد و نزدیکم شد .
من : کی هستی ؟
چیزی نگفت و چند قدم نزدیک تر شد .
من : اگه پول میخوای بگو خوب چرا اینکارا رو میکنی ؟ آیدا : چقدر... میخوای ؟
به آیدا اشاره کردم تا بزنه تو دستاش تا چاقوش بیفته .
چون با چاقو امکان نداشت بتونم از پسش بربیام .
حواسش کاملا به من بود و توجهی به آیدا نداشت .
این بار من چند قدم رفتم جلو و با اعتماد به نفس زل زدم تو چشاش : ببین بچه جون اگه الان منو بکشی نمیتونی قسر در بری .
چهره ام رو متاسف نشون دادم و گفتم : آخ تو راه که بودم به پلیس زنگ زدم و ...
ادامه حرفام رو خوردم چون آیدا با یه ضربه محکم چاقوش رو انداخت .
من از جلو و آیدا از پشت بهش حمله کردیم و من با یه ضربه پشت سرش بیهوشش کردم .
من : دیگه مطمئن شدم که بابا اینا تو همین ساختمونن .
آیدا : بریم بالا ممکنه که آرش و نیما رو هم گرفته باشن .
سرم رو تکون دادم و به سمت طبقه بالا راه افتادیم .
صدای داد و بیداد و همچنین صدای یه گریه میومد .
با ترس به آیدا نگاه کردم که اشاره کرد محتاط باشم .
به سمت همون اتاقی که سر و صدا ازش میومد رفتیم و ار لای در داخل رو نگاه کردم .
بوی سیمان و گچ میومد و همه جا پر از گرد و خاک بود.
مامان رو دیدم که نشسته بود تو گوشه و سرشو انداخته بود پایین .
چشمای ساحل اشکی بود و داشت گریه می کرد .
بابا و نیما و کیارش و شایانم به صندلی بسته شده بودن .
به جز این افراد کسی تو اتاق نبود پس صدای داد از کجا بود ؟
آیدا آروم تو گوشم زمزمه کرد : من آرش رو نمی بینم تو می بینیش ؟
بیشتر اطراف رو نگاه کردم ولی بازم پیداش نکردم .
از اونجایی که نیما یاشار با هم بودن قضیه مشکوک به نظر می رسید .
من : حتما آرش رو یه جا دیگه بردن اینجا امن نیست اول باید اونا رو بفرستیم بیرون .
در رو باز کردم و رفتم داخل .
همه رشون رو بلند کردن و به من نگاه کردن .
لبخندی زدم و فوری رفتم سمت مامان دستش رک باز کردم و بعدش بابا بقیه .
بابا نگاهم کرد و با نگرانی ای که تو چشاش موج می زد گفت : چرا اومدی اینجا مگه نمیدونی خطرناکه ؟
...
۴۱.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.