💦رمان زمستان💦 پارت 63
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: با دیدن مهراب ی پوز خندی گوشه لبم نشست...
نگاهای پر از ترس ارسلان و رضا و عسل روی من بود...
مهراب: دیانا خانوم بزرگ شدی...
دیانا: ی پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و رو به روش وایستادم...
ولی تو همونی فقط عوضی تر شدی...
ارسلان: تو اینجا چیکار میکنی؟
دیانا: خوشحالم ک شما دوتا همو میشناسین(خطاب به ارسلان)
مهراب: دیانا خواستم بگم ک تو این بازی باختی
همه این ادمای دور برت داشتن بازیت میدادن
هنوزم میخوای پرویی کنی؟
همین ارسلان تمام مدت فقط ازت داشت سو استفاده میکرد برای خودش...
دیانا: رفتم نزدیکترین حالت به مهراب وایستادم دقیقا رو به روش به چشاش زل زدم...
تنها بازنده این بازی تویی ،ارسلان همه چیو به من گف
مهراب: داری دروغ میگی...
دیانا: دست ارسلانو گرفتم و برگشتم سمتش...
هر چی دوست داری فکر کن
ارسلان: دیانا دست منو کشید سمت ماشین...
دیانا: در ماشینو باز کن...
ارسلان: سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم دیانا خیلی اعصبی بود ولی. خوشحال بودم از اینکه منو جلوی مهراب خورد نکرد...
دیانا: رسیده بودیم داخل شهر اعصبی روبه ارسلان شدم....
من همینجا پیاده میشم
ارسلان: دیا چی میگی؟
دیانا: بهت گفتم میخوام پیاده شم(با داد)
ارسلان: زدم کنار...دیا بهت توضیح میدم
دیانا: ارسلان میخوای چیو توضیح بدی این ک ی مهره بودم تو این بازی. ک کیش و ماتش کردی؟...
کم کم داشتم فک میکردم ک میتونم با تو ی زندگی قشنگو بسازم میتونم عاشقی کنم باهات
ولی الان فقط میدونم همه اینا ی بازی بود
مهراب راست میگف تنها بازنده این بازی من بودم...
از ماشین پیاده شدم
ارسلان: دیانااااا...
《رمان زمستون❄》
دیانا: با دیدن مهراب ی پوز خندی گوشه لبم نشست...
نگاهای پر از ترس ارسلان و رضا و عسل روی من بود...
مهراب: دیانا خانوم بزرگ شدی...
دیانا: ی پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و رو به روش وایستادم...
ولی تو همونی فقط عوضی تر شدی...
ارسلان: تو اینجا چیکار میکنی؟
دیانا: خوشحالم ک شما دوتا همو میشناسین(خطاب به ارسلان)
مهراب: دیانا خواستم بگم ک تو این بازی باختی
همه این ادمای دور برت داشتن بازیت میدادن
هنوزم میخوای پرویی کنی؟
همین ارسلان تمام مدت فقط ازت داشت سو استفاده میکرد برای خودش...
دیانا: رفتم نزدیکترین حالت به مهراب وایستادم دقیقا رو به روش به چشاش زل زدم...
تنها بازنده این بازی تویی ،ارسلان همه چیو به من گف
مهراب: داری دروغ میگی...
دیانا: دست ارسلانو گرفتم و برگشتم سمتش...
هر چی دوست داری فکر کن
ارسلان: دیانا دست منو کشید سمت ماشین...
دیانا: در ماشینو باز کن...
ارسلان: سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم دیانا خیلی اعصبی بود ولی. خوشحال بودم از اینکه منو جلوی مهراب خورد نکرد...
دیانا: رسیده بودیم داخل شهر اعصبی روبه ارسلان شدم....
من همینجا پیاده میشم
ارسلان: دیا چی میگی؟
دیانا: بهت گفتم میخوام پیاده شم(با داد)
ارسلان: زدم کنار...دیا بهت توضیح میدم
دیانا: ارسلان میخوای چیو توضیح بدی این ک ی مهره بودم تو این بازی. ک کیش و ماتش کردی؟...
کم کم داشتم فک میکردم ک میتونم با تو ی زندگی قشنگو بسازم میتونم عاشقی کنم باهات
ولی الان فقط میدونم همه اینا ی بازی بود
مهراب راست میگف تنها بازنده این بازی من بودم...
از ماشین پیاده شدم
ارسلان: دیانااااا...
۴۷.۲k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.