شما که رفتید من هم رفتم...
اینجا هواپیماها حرف کسی را گوش نمی کنند!
محبوب من! عشق، عاشق را به هوشیاری کیهانی می رساند. زیرا که عشق، بیرون از قواعد زمانی و مکانی است. ما هرچه داریم، از ازل داشته ایم، ولی ملتفت مالکیتش نبوده ایم. عشق، ما را به فهمی از مالکیت زمان ومکان می رساند.
محبوب من! آدمی موجودی معدود و محدود است، اما همین که عاشق شد، به موجودی نامحدود بدل می شود. برای همین است که عاشق ها قلمروی نامحدود و بی انتها دارند.
محبوب من! باز می گویم؛ شمار که رفتید، من هم رفتم. خودم را تنها گذاشتم.
محبوب من! همین که شما می آمدید، یکباره در اینجا همه فصل ها آغاز می شدند. یکباره، هم گلها باز می شدند، هم برگ درختان می ریخت.
کف کوچه ها وخیابان ها از برگ ریخته درخت ها زرد می شدند. هم آفتاب داغ بود، هم همه به سمت دریا می دویدند، و هم برف می بارید. هم بهار زیاد بود و هم پاییز زیاد بود. هم تابستان وهم زمستان زیاد بود.
محبوب من! امان از آن روزی که می آمدید وهمه فصل ها آغاز می شدند.
محبوب من! هنوز هم همین که می آیید، همه فصل ها آغاز می شوند.
محبوب من! امان از آن روز که میروید. هیچ فصلی اینجا نمی ماند. دیگر نه گلها باز می شوند، نه انگورها میرسند، نه برف می بارد، نه خورشید طلوع می کند، و نه غروب میکند.
محبوب من! من که نمیدانم شما به کجا می روید، با چه وسیله می روید. به همین خاطر، سراسیمه میروم درگوش قطارها می گویم: لطفاً مراقب باشید، از روی خطوط خودتان منحرف نشوید. به ماشین ها به التماس می ویم: لطفاً تصادف نکنید؛ شاید یک روز، حامل محبوب من باشید.
محبوب من! اینجا هواپیماها حرف کسی را گوش نمی کنند. چنان که کشتی ها!
محبوب من! وقتی که شما میروید، اینجا درست مثل یک روز پیش از خلقت عالم است.
محبوب من! شما که می روید، هستی تعطیل است، تا دوباره بیایید وهمه فصل ها آغاز شوند.
محبوب من! درسال های جوانی، پسران بسیاری به جای من گریه میکردند، اما حالا دیگر کسی به جای من گریه نمی کند. آن سالها من جوان و قوی بودم. آن سالها من از سرنوشت باهوش تربودم، و به اندازه امروز شما را دوست داشتم. اما دیگر نمی توانم زیاد گریه کنم...
#محمد_صالح_علاء_جان
#محبوب_من
محبوب من! عشق، عاشق را به هوشیاری کیهانی می رساند. زیرا که عشق، بیرون از قواعد زمانی و مکانی است. ما هرچه داریم، از ازل داشته ایم، ولی ملتفت مالکیتش نبوده ایم. عشق، ما را به فهمی از مالکیت زمان ومکان می رساند.
محبوب من! آدمی موجودی معدود و محدود است، اما همین که عاشق شد، به موجودی نامحدود بدل می شود. برای همین است که عاشق ها قلمروی نامحدود و بی انتها دارند.
محبوب من! باز می گویم؛ شمار که رفتید، من هم رفتم. خودم را تنها گذاشتم.
محبوب من! همین که شما می آمدید، یکباره در اینجا همه فصل ها آغاز می شدند. یکباره، هم گلها باز می شدند، هم برگ درختان می ریخت.
کف کوچه ها وخیابان ها از برگ ریخته درخت ها زرد می شدند. هم آفتاب داغ بود، هم همه به سمت دریا می دویدند، و هم برف می بارید. هم بهار زیاد بود و هم پاییز زیاد بود. هم تابستان وهم زمستان زیاد بود.
محبوب من! امان از آن روزی که می آمدید وهمه فصل ها آغاز می شدند.
محبوب من! هنوز هم همین که می آیید، همه فصل ها آغاز می شوند.
محبوب من! امان از آن روز که میروید. هیچ فصلی اینجا نمی ماند. دیگر نه گلها باز می شوند، نه انگورها میرسند، نه برف می بارد، نه خورشید طلوع می کند، و نه غروب میکند.
محبوب من! من که نمیدانم شما به کجا می روید، با چه وسیله می روید. به همین خاطر، سراسیمه میروم درگوش قطارها می گویم: لطفاً مراقب باشید، از روی خطوط خودتان منحرف نشوید. به ماشین ها به التماس می ویم: لطفاً تصادف نکنید؛ شاید یک روز، حامل محبوب من باشید.
محبوب من! اینجا هواپیماها حرف کسی را گوش نمی کنند. چنان که کشتی ها!
محبوب من! وقتی که شما میروید، اینجا درست مثل یک روز پیش از خلقت عالم است.
محبوب من! شما که می روید، هستی تعطیل است، تا دوباره بیایید وهمه فصل ها آغاز شوند.
محبوب من! درسال های جوانی، پسران بسیاری به جای من گریه میکردند، اما حالا دیگر کسی به جای من گریه نمی کند. آن سالها من جوان و قوی بودم. آن سالها من از سرنوشت باهوش تربودم، و به اندازه امروز شما را دوست داشتم. اما دیگر نمی توانم زیاد گریه کنم...
#محمد_صالح_علاء_جان
#محبوب_من
۴۵.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.