set me free P.t3💜
set me free P.t3💜
_بس کنید....!خودتون میدونید من از این بشر متنفرم و تمام مقصر دو سال پیش این آدم هست!من مخالفم پدر.
تهیونگ با عربده خطاب به پدرش فهموند که فقط سوکجین بیاد تا جنگ خون و خونریزی رو شروع کنه!
_هیچ ربطی نداره تهیونگ چه دشمن باشید چه دوست شما دوتا برادرین و این مایه آبرو ریزی ما هست که شما سر سهام و چیزای دیگه دعوا کنید یا هرچیز دیگه...
مارلون با عصبانیت غرید و بلند شد و روبروی پسرش ایستاد.
تهیونگ از کی بزرگ شده بود که اینجوری پشت سر برادر بزرگترش اینجوری دهنشو باز میکرد؟!
تهیونگ کلافه و عصبی دستشو لای موهای آشفتش کشید و دنبال سیگار و زیپوی مشکیش تو جییش میگشت تا از عصبانیتش کم شه که بلاخره پیدا کرد و یه نخ سیگار روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت به پدرش خیره شد!
_باشه من فقط دارم اعصاب خودمو بفاک میدم
_یه چیز دیگه هم هست!
تهیونگ سری تکون داد و پُک سبکی از سیگارش گرفت و منتظر بود
_امشب مهمونی و پارتی خانواده اقای پارک هست!
_خب؟!
مارلون ادامه و به پسرش خیره شد
_و ازت میخوام حتما به این معمونی بیای!
تهیونگ سری تکون داد و سیگارشو روی سرامیک اتاق پدرش انداخت و با پاش لهش کرد و از اتاق خارج شد!
.
.
.
کل پاساژ توی سئول رو گشتم تا تونستم یه لباس دکلته قرمز بلند و کفش پاشنه بلند سفید خرید کردم و چند تا لوازم آرایشی هم خریدم تا به آلیا بدم تا هم خودم هم خودش رو میکاپ کنه!توی افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد!
_الوو؟!
_سلام ابجی خوشگل من.
با صدای جیمین لبخندی زد چون جیمین رو دو ماه ندیده بود و بلاخره جیمین بود و قرار بود باهشون بره مهمونی!
_سلام اوپا تو چطوری دلم برات تنگ شده بود!
_منم همینطور فندق کوچ....
داشتم میرفتم بیرون پاساژ تا به یکی خوردم و افتادم زمین!
.
.
شرایط:
۱۰لایک❤
۴کامنت💌
_بس کنید....!خودتون میدونید من از این بشر متنفرم و تمام مقصر دو سال پیش این آدم هست!من مخالفم پدر.
تهیونگ با عربده خطاب به پدرش فهموند که فقط سوکجین بیاد تا جنگ خون و خونریزی رو شروع کنه!
_هیچ ربطی نداره تهیونگ چه دشمن باشید چه دوست شما دوتا برادرین و این مایه آبرو ریزی ما هست که شما سر سهام و چیزای دیگه دعوا کنید یا هرچیز دیگه...
مارلون با عصبانیت غرید و بلند شد و روبروی پسرش ایستاد.
تهیونگ از کی بزرگ شده بود که اینجوری پشت سر برادر بزرگترش اینجوری دهنشو باز میکرد؟!
تهیونگ کلافه و عصبی دستشو لای موهای آشفتش کشید و دنبال سیگار و زیپوی مشکیش تو جییش میگشت تا از عصبانیتش کم شه که بلاخره پیدا کرد و یه نخ سیگار روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت به پدرش خیره شد!
_باشه من فقط دارم اعصاب خودمو بفاک میدم
_یه چیز دیگه هم هست!
تهیونگ سری تکون داد و پُک سبکی از سیگارش گرفت و منتظر بود
_امشب مهمونی و پارتی خانواده اقای پارک هست!
_خب؟!
مارلون ادامه و به پسرش خیره شد
_و ازت میخوام حتما به این معمونی بیای!
تهیونگ سری تکون داد و سیگارشو روی سرامیک اتاق پدرش انداخت و با پاش لهش کرد و از اتاق خارج شد!
.
.
.
کل پاساژ توی سئول رو گشتم تا تونستم یه لباس دکلته قرمز بلند و کفش پاشنه بلند سفید خرید کردم و چند تا لوازم آرایشی هم خریدم تا به آلیا بدم تا هم خودم هم خودش رو میکاپ کنه!توی افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد!
_الوو؟!
_سلام ابجی خوشگل من.
با صدای جیمین لبخندی زد چون جیمین رو دو ماه ندیده بود و بلاخره جیمین بود و قرار بود باهشون بره مهمونی!
_سلام اوپا تو چطوری دلم برات تنگ شده بود!
_منم همینطور فندق کوچ....
داشتم میرفتم بیرون پاساژ تا به یکی خوردم و افتادم زمین!
.
.
شرایط:
۱۰لایک❤
۴کامنت💌
۳.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.