True love or fear
True love or fear
Part 15
و... البته ایندفعه خیلی مشتاقم که ببینم کی بازیو میبره( پوزخند)
جونگ کوک:مثل اینکه خیلی به خودت اطمینان داری
من:هوم... همینطوره
جونگ کوک :خیلی خب.. امشب میبینیم کی میبره
من:قبوله..
و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمام بستم
جونگ کوک پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد
از دید انا
از رو تخت بلند شد و رفت
نفس عمیقی کشیدم
از زبان ادمین=( آنا میخواد بازیو امشبو ببازه.. این تنها راهیه که میتونه به جونگ کوک نزدیکتر بشه براش مهم نیست چه اتفاقی در انتظارش فقط میخواد هرطور شده پسری رو که عاشقشه رو از این جهنمی که توش گیر کرده ازاد کنه اره... اون میخواد جونگ کوک رو برگردونه. )
از رو تخت بلند شدم و برگشتم تو اتاقم
در پنجه رو باز کردم وبه منظره روبروم خیره شدم به ادمای متفاوتی که رد میشدند به بچه هایی که میخندیدند و بازی میکردند به جوجه اردکایی که تو حوض وسط شهر شنا میکردند
به یاد اتفاقاتی که برام رقم خورد افتادم همش از اون کابوسی که دیدم شروع شد
پوزخندی زدم.. اون کابوس.. جونگ کوک و بعد اینجا ااا
یه لحظه انگار دست و پامو گم کردم
تمام این اتفاقات تو همین مدت کم رخ داد؟
انگار همین دیروز بود!..
دستامو رو سرم گذاشتم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم
من تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم هرطور شده اونو برگردونم
هه... خیلی عجیبه اما انگار واقعا قلبمو به دست گرفته بود
درسته..من به پسری که همه ازش وحشت داشتند دلمو باخته بودم ..
چند ساعت بعد
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم یه کتاب بردارم و بخونم
پس معطل نکردمو و یه کتاب از کتابخونه کوچیکی که گوشه اتاقم بود برداشتم
جلد کتابو نگاه کردم... رویای شیرین... این اسم کتاب بود لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن
انقد غرق در خوندن داستان بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
در کتابو بستم و کش و قوسی به کمرم دادم
ساعتو نگاه کردم ساعت ۷ بود همون موقع در اتاقم باز شد و چهره جونگ کوک نمایان شد
جونگ کوک:منتظرم..
من:از رو تخت بلند شدم و رفتم تو اتاقش
همه وسایلو از قبل چیده بود انگار خیلی انتظار الانو کشیده بود
لبخندی زدم و رو صندلی نشستم
جونگ کوک هم رو صندلی مقابلم نشست
کارتارو بین هم تقسیم کردیم و شروع کردیم
Part 15
و... البته ایندفعه خیلی مشتاقم که ببینم کی بازیو میبره( پوزخند)
جونگ کوک:مثل اینکه خیلی به خودت اطمینان داری
من:هوم... همینطوره
جونگ کوک :خیلی خب.. امشب میبینیم کی میبره
من:قبوله..
و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمام بستم
جونگ کوک پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد
از دید انا
از رو تخت بلند شد و رفت
نفس عمیقی کشیدم
از زبان ادمین=( آنا میخواد بازیو امشبو ببازه.. این تنها راهیه که میتونه به جونگ کوک نزدیکتر بشه براش مهم نیست چه اتفاقی در انتظارش فقط میخواد هرطور شده پسری رو که عاشقشه رو از این جهنمی که توش گیر کرده ازاد کنه اره... اون میخواد جونگ کوک رو برگردونه. )
از رو تخت بلند شدم و برگشتم تو اتاقم
در پنجه رو باز کردم وبه منظره روبروم خیره شدم به ادمای متفاوتی که رد میشدند به بچه هایی که میخندیدند و بازی میکردند به جوجه اردکایی که تو حوض وسط شهر شنا میکردند
به یاد اتفاقاتی که برام رقم خورد افتادم همش از اون کابوسی که دیدم شروع شد
پوزخندی زدم.. اون کابوس.. جونگ کوک و بعد اینجا ااا
یه لحظه انگار دست و پامو گم کردم
تمام این اتفاقات تو همین مدت کم رخ داد؟
انگار همین دیروز بود!..
دستامو رو سرم گذاشتم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم
من تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم هرطور شده اونو برگردونم
هه... خیلی عجیبه اما انگار واقعا قلبمو به دست گرفته بود
درسته..من به پسری که همه ازش وحشت داشتند دلمو باخته بودم ..
چند ساعت بعد
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم یه کتاب بردارم و بخونم
پس معطل نکردمو و یه کتاب از کتابخونه کوچیکی که گوشه اتاقم بود برداشتم
جلد کتابو نگاه کردم... رویای شیرین... این اسم کتاب بود لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن
انقد غرق در خوندن داستان بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
در کتابو بستم و کش و قوسی به کمرم دادم
ساعتو نگاه کردم ساعت ۷ بود همون موقع در اتاقم باز شد و چهره جونگ کوک نمایان شد
جونگ کوک:منتظرم..
من:از رو تخت بلند شدم و رفتم تو اتاقش
همه وسایلو از قبل چیده بود انگار خیلی انتظار الانو کشیده بود
لبخندی زدم و رو صندلی نشستم
جونگ کوک هم رو صندلی مقابلم نشست
کارتارو بین هم تقسیم کردیم و شروع کردیم
۲۷.۹k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.