part

part⁸⁵

دای‌یون با تحقیر می‌گوید: "نمی‌فهمم چطور می‌تونید اینطور کنار هم باشید. اصلاً نمی‌فهمید چطور دارید خودتون رو درگیر می‌کنید."

دختر که حالا دیگر احساساتش تحت فشار است، بلند می‌شود و با عصبانیت به دای‌یون نگاه می‌کند. "حرف بزن، ولی دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. می‌فهمی؟ هیچ‌کس حق نداره به من دستور بده!"

دای‌یون می‌خندد، اما نگاهش پر از نفرت است. "پس خوبه که خودتو نشون می‌دی. شاید اینجوری بهتر باشه."

جونگکوک که می‌بیند دختر عصبی شده، دستش را به آرامی روی شانه‌اش می‌گذارد و به دای‌یون می‌گوید: "بس کن. بزار هر کسی برای خودش تصمیم بگیره."

دای‌یون با چشم‌های خشمگین به او نگاه می‌کند، اما چیزی نمی‌گوید. سکوت دوباره فضا را پر می‌کند.

جونگکوک هنوز دستش را روی شانه دختر نگه داشته بود و در حالی که دای‌یون با نگاه تحقیرآمیزش عقب می‌رفت، او با صدای آرامی گفت: "این داستان تموم شده. بهتره که به راه خودت ادامه بدی."

دای‌یون با چشمانی پر از نفرت نگاهش را از او گرفت و با قدم‌های سریع از آن‌ها دور شد. سکوت دوباره بر فضای کوچک بین دختر و جونگکوک حاکم شد، اما این بار، دختری که همچنان به زمین نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد که فشار از روی شانه‌هایش برداشته شده است، هرچند هنوز ترس و نگرانی در دلش جا داشت.

جونگکوک با نگاهی که ترکیبی از نگرانی و عشق بود، دستش را از شانه دختر برداشت و نگاهش را به سمت پله‌ها چرخاند. "حالا باید بریم. تهیونگ تو بیمارستانه و ممکنه بخواد ما رو ببینه."

دختر با نگاهی پر از نگرانی سرش را بلند کرد و گفت: "اون خوبه؟"

جونگکوک مکث کرد و سپس جواب داد: "تا جایی که می‌دونیم، حالش رو به بهبودیه. ولی نمی‌دونیم که چه زمانی به هوش میاد."

همان لحظه، صدای زنگ گوشی‌اش به گوش رسید. او گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به صفحه انداخت. پیام از جین بود: "تهیونگ حالش بدتر شده، فوری بیاید."

جونگکوک بدون لحظه‌ای مکث، گوشی را پایین انداخت و با چهره‌ای عصبی و نگران گفت: "باید زودتر بریم. "

دختر با صدای لرزان پرسید: "چرا؟ چیزی شده؟"

جونگکوک در حالی که سعی می‌کرد کنترل خودش را حفظ کند، جواب داد: "تهیونگ‌حالش خوب میشه ا.ت‌، بیا بریم. "

در همین لحظه، جیمین از داخل خانه بیرون آمد. جیمین با نگاه نگران به دختر و جونگکوک نگاه کرد. "چرا اینطور به هم نگاه می‌کنید؟"

جونگکوک گوشی‌اش را به جیمین نشان داد و گفت: "جین‌پیام داده. تهیونگ حالش بدتر شده، باید سریع بریم‌بیمارستان"
دیدگاه ها (۵)

parr⁸⁶جیمین بلافاصله متوجه وضعیت شد و بدون پرسیدن چیزی به سم...

part⁸⁷جونگکوک از عصبانیت به شدت لرزید. بدنش به شدت سفت شده ب...

part⁸⁴_خانه_جونگکوک و دختر از پله‌ها پایین می‌روند، سکوت سنگ...

part⁸³_چندروز بعد_دختر در سکوت قدم می‌زند، فکرش درگیر چیزی ب...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 81 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩یون...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 93 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 79 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط