part
part⁸⁴
_خانه_
جونگکوک و دختر از پلهها پایین میروند، سکوت سنگینی بینشان حاکم است. هیچکدام حرفی نمیزنند، ولی حس میشود که هر دو درگیر افکار خود هستند. دختر دستش را در جیبش فرو میکند و چشمش به زمین دوخته شده، گویی دنبال چیزی میگردد که نمیتواند پیدا کند. جونگکوک هم بیصدا پیش میرود، نگاهی تیز و محتاط به اطراف دارد.
همین که به پایین میرسند، دختر به آرامی دستش را از جیبش بیرون میآورد و نگاهی سریع به جونگکوک میاندازد.
"جونگکوک..." صدایش لرزان است.
جونگکوک که متوجه ترس و اضطراب در صدایش میشود، مکث میکند و به سمت او برمیگردد.
"چی شده؟" صدایش کمی نرمتر از قبل است.
دختر به سختی نفس میکشد، انگار که یک بار دیگر خودش را پیدا کرده، اما هنوز شجاعت کافی برای حرف زدن ندارد.
"میترسم..."
جونگکوک قدمی به سمتش برمیدارد، انگار که میخواهد چیزی بگوید، اما سکوت میکند. در نگاهش چیزی بین نگرانی و ناامیدی وجود دارد.
"از چی میترسی؟" سوالش ساده است، اما عمیقتر از آن چیزی است که به نظر میرسد.
دختر سرش را پایین میاندازد و به کفشهایش نگاه میکند. "از همه چیز... از اینکه همیشه نمیدونم کجا میرم، از اینکه نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته."
جونگکوک دستش را به آرامی روی شانهی او میگذارد. "نگران نباش. تو تنها نیستی."
دختر سرش را به آرامی تکان میدهد، احساس میکند که این کلمات نمیتوانند او را آرام کنند، اما حداقل کمی از سنگینی ترسش کم میشود.
"جونگکوک، من نمیخوام تو رو درگیر خودم کنم... نمیخوام که بخاطر من مشکلی پیش بیاد." صدایش بغضآلود است.
جونگکوک لحظهای به او نگاه میکند و سپس با نرمی میگوید: "تو هیچوقت باعث مشکلی برای من نمیشی، دختر. هر چی که باشه، من همیشه کنارتم."
چشمان دختر پر از اشک میشود. "ولی داییون... اون همیشه میخواد همه چیز رو خراب کنه."
جونگکوک نگاهی جدی به او میاندازد. "داییون رو فراموش کن. اون هیچ چیزی از ما نمیدونه. فقط تو و من مهمیم. همیشه همینطور خواهد بود."
دختر با صدای ضعیفی میگوید: "ممنونم که اینقدر مراقبمی. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم."
جونگکوک لبخند کمرنگی میزند، اما در دلش چیزی سنگین است، چیزی که نمیخواهد به آن فکر کند. "تو نیازی به تشکر نداری. این وظیفهی منه."
آنها چند لحظه سکوت میکنند، هر کدام در دنیای خودشان غرق هستند. این لحظات، پر از حرفهای نگفته و احساساتی است که نمیتوان به راحتی بیان کرد.
در همین لحظه، صدای قدمهایی از پشت میآید. داییون با نگاه خشمگین به آنها نزدیک میشود. "خوب، حالا چی؟"
جونگکوک با آرامش به او نگاه میکند. "دوباره شروع کردی؟"
_خانه_
جونگکوک و دختر از پلهها پایین میروند، سکوت سنگینی بینشان حاکم است. هیچکدام حرفی نمیزنند، ولی حس میشود که هر دو درگیر افکار خود هستند. دختر دستش را در جیبش فرو میکند و چشمش به زمین دوخته شده، گویی دنبال چیزی میگردد که نمیتواند پیدا کند. جونگکوک هم بیصدا پیش میرود، نگاهی تیز و محتاط به اطراف دارد.
همین که به پایین میرسند، دختر به آرامی دستش را از جیبش بیرون میآورد و نگاهی سریع به جونگکوک میاندازد.
"جونگکوک..." صدایش لرزان است.
جونگکوک که متوجه ترس و اضطراب در صدایش میشود، مکث میکند و به سمت او برمیگردد.
"چی شده؟" صدایش کمی نرمتر از قبل است.
دختر به سختی نفس میکشد، انگار که یک بار دیگر خودش را پیدا کرده، اما هنوز شجاعت کافی برای حرف زدن ندارد.
"میترسم..."
جونگکوک قدمی به سمتش برمیدارد، انگار که میخواهد چیزی بگوید، اما سکوت میکند. در نگاهش چیزی بین نگرانی و ناامیدی وجود دارد.
"از چی میترسی؟" سوالش ساده است، اما عمیقتر از آن چیزی است که به نظر میرسد.
دختر سرش را پایین میاندازد و به کفشهایش نگاه میکند. "از همه چیز... از اینکه همیشه نمیدونم کجا میرم، از اینکه نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته."
جونگکوک دستش را به آرامی روی شانهی او میگذارد. "نگران نباش. تو تنها نیستی."
دختر سرش را به آرامی تکان میدهد، احساس میکند که این کلمات نمیتوانند او را آرام کنند، اما حداقل کمی از سنگینی ترسش کم میشود.
"جونگکوک، من نمیخوام تو رو درگیر خودم کنم... نمیخوام که بخاطر من مشکلی پیش بیاد." صدایش بغضآلود است.
جونگکوک لحظهای به او نگاه میکند و سپس با نرمی میگوید: "تو هیچوقت باعث مشکلی برای من نمیشی، دختر. هر چی که باشه، من همیشه کنارتم."
چشمان دختر پر از اشک میشود. "ولی داییون... اون همیشه میخواد همه چیز رو خراب کنه."
جونگکوک نگاهی جدی به او میاندازد. "داییون رو فراموش کن. اون هیچ چیزی از ما نمیدونه. فقط تو و من مهمیم. همیشه همینطور خواهد بود."
دختر با صدای ضعیفی میگوید: "ممنونم که اینقدر مراقبمی. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم."
جونگکوک لبخند کمرنگی میزند، اما در دلش چیزی سنگین است، چیزی که نمیخواهد به آن فکر کند. "تو نیازی به تشکر نداری. این وظیفهی منه."
آنها چند لحظه سکوت میکنند، هر کدام در دنیای خودشان غرق هستند. این لحظات، پر از حرفهای نگفته و احساساتی است که نمیتوان به راحتی بیان کرد.
در همین لحظه، صدای قدمهایی از پشت میآید. داییون با نگاه خشمگین به آنها نزدیک میشود. "خوب، حالا چی؟"
جونگکوک با آرامش به او نگاه میکند. "دوباره شروع کردی؟"
- ۶.۴k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط