من ایستادهام در میانهی جادهای که مقصدش را گم کردهام

من ایستاده‌ام، در میانه‌ی جاده‌ای که مقصدش را گم کرده‌ام،
و هر قدم، مرا تنها به عمق تاریکی می‌برد
شب‌ها، این شب‌های سرد و بی‌انتها،
همدمان خاموش من‌اند.
دیوارهای خسته و چراغ‌های خاموش،
تنها ناظران بی‌جان سقوط بی‌صدایم هستند.
می‌خواستم فرار کنم،
اما هیچ دری نیست، هیچ پنجره‌ای باز نیست.
حتی نفس کشیدن، حتی نگاه کردن،
همه تبدیل شده‌اند به کارهایی بی‌معنی،
چون هرچه هست، همان چرخه‌ی تکرار بی‌رحمانه است
"روزها می‌گذرند، شب‌ها سردتر می‌شوند،
و من آرام و بی‌صدا، در میان سایه‌های خودم، گم می‌شوم."
هر بار که به خودم نگاه می‌کنم،
می‌بینم چقدر تظاهر کردم
در حالی که درونم، آتشی خاموش اما دردناک می‌سوزد.
می‌خواهم فریاد بزنم، کمک بخواهم،
اما حتی صدایم، حتی امیدم، در این تاریکی گم شده است.
روز و شب، مانند برگ‌های خشک در پاییز، بی‌وقفه و بی‌صدا از دستم می افتند،
و من ایستاده‌ام، در وسط این پاییز بی‌پایان،
با قلبی یخ‌زده و روحی شکسته،
با چشمانی که دیگر نمی‌دانند به کجا نگاه کنند،
و دلی که هر روز، هر لحظه، آرام آرام از دست می‌رود.
کمکم کن......
من را از این شب بی‌انتها بیرون بکش،
پیش از آنکه خودم را برای همیشه گم کنم،
پیش از آنکه حتی یادم برود روزی کسی بودم
که می‌توانست بخندد، ببیند و حس کند.
دیدگاه ها (۱)

قول بده...تا وقتی خاک، تنم را در آغوش نگرفته، از یادم نروی.ق...

خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود و هر صدای پا بر چوب‌های فرس...

وقتی چشم هاش رو دیدم قلبم از تپش ایستاد ، دوتا گوی مشکی و در...

می‌بینی عشق من؟قلبم را ویران کردندو تو همان پاره‌ای بودیکه ب...

قلبم را جا گذاشتم...میان خاطراتی که هر نیمه‌شباز عمق زخم‌های...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط