خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود و هر صدای پا بر چوبهای

خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود و هر صدای پا بر چوب‌های فرسوده پژواکی از خستگی و تنهایی بود. روی زمین نشسته بودم، دستانم در هم گره خورده، و نگاه‌ام در میان سایه‌های گذشته سرگردان بود گذشته‌ای که هنوز زخمش را بر قلبم نگه داشته بود.
درونم تکه‌تکه بود، همان‌طور که برگ‌های خشک در باد لرزان‌اند. صدای نجواهای خاموش می‌آمد
"تو کافی نیستی... تو هنوز درد داری... تو گم شدی"
و با هر فریاد درونی، تنم می‌لرزید و می‌خواست از این فشار خلاص شود.
اما در عمق این تاریکی، جرقه‌ای ضعیف اما مصمم می‌درخشید، نوری که می‌گفت: "تو باید بتونی"
حتی وقتی بدنم خسته بود و ذهنم درگیر سوال‌هایی بی‌پایان بود، آن نور کوچک، صبورانه و بی‌صدا، حضور خود را یادآوری می‌کرد.
چشم‌هایم را بستم و به صدای درونم گوش دادم؛ به نجواهای لرزان امید که در میان درد و ترس، به سختی اما محکم فریاد می‌زدند "تو می‌توانی دوباره ...دوباره بلندشو..."
دیدگاه ها (۱)

مرگ همیشه دیر یا زود می‌رسد...آن‌وقت است که گل‌ها، اشک‌ها و ...

جرأت کن و قدمی به چیزی بردار که به خون من گره خورده،آنگاه خو...

قول بده...تا وقتی خاک، تنم را در آغوش نگرفته، از یادم نروی.ق...

من ایستاده‌ام، در میانه‌ی جاده‌ای که مقصدش را گم کرده‌ام،و ه...

چندپارتی

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط