سناریو🐈⬛🖤🕳
سناریو🐈⬛🖤🕳
استرس داشتی...بالاخره بعد ۴ سال ارتباط میخواست بیاد خواستگاریت و تو واقعا هیجان داشتی...بزور باباتو رازی کرده بودی...اون و پدرت هردو مافیا بودن و این استرس تورو بیشتر میکرد...داشتی با مامانت لباس انتخاب میکردی که صدای تیر اندازی کل عمارتو پر کرد...به شدت ترسیده بودی...با استرس از مامانت پرسیدی...
"مامان چی شده؟"
"نمیدونم دخترم صبر کن..."
مامانت رفت دم پنجره و با ناراحتی برگشت پیشت...
"مامان چیشدههه؟"
"دخترم بابات براش تله گذاشته بود..."
دوس داشتی بمیری...میدونستی بابات به این زودی قبول نمیکنه...رفتی تووی حیاط و جوری داد زدی که نمیشه اسمشو داد گذاشت...عربده زدی که همه متوقف شدن و حواسشون به تو بود...
"بس کنیییییییییییید"
اینو گفتی و پیش اون رفتی...به پدرت گفتی...
"من دوسش دارم...و شماام نمیتونید جلومو بگیرید..."
برگشتی سمت دلیل زندگیت و بهش گفتی...
"بریم زندگیم؟"
با لبخند خوشحالی کمرتو گرفت و به سمت خودش کشید...
"بریم خوشگلم"
تو و اون اونشب فرار کردید و دیگه برنگشتید...
(سناریو بعدی بعداز خوندن علوم گذاشته میشود!😂🥲)
استرس داشتی...بالاخره بعد ۴ سال ارتباط میخواست بیاد خواستگاریت و تو واقعا هیجان داشتی...بزور باباتو رازی کرده بودی...اون و پدرت هردو مافیا بودن و این استرس تورو بیشتر میکرد...داشتی با مامانت لباس انتخاب میکردی که صدای تیر اندازی کل عمارتو پر کرد...به شدت ترسیده بودی...با استرس از مامانت پرسیدی...
"مامان چی شده؟"
"نمیدونم دخترم صبر کن..."
مامانت رفت دم پنجره و با ناراحتی برگشت پیشت...
"مامان چیشدههه؟"
"دخترم بابات براش تله گذاشته بود..."
دوس داشتی بمیری...میدونستی بابات به این زودی قبول نمیکنه...رفتی تووی حیاط و جوری داد زدی که نمیشه اسمشو داد گذاشت...عربده زدی که همه متوقف شدن و حواسشون به تو بود...
"بس کنیییییییییییید"
اینو گفتی و پیش اون رفتی...به پدرت گفتی...
"من دوسش دارم...و شماام نمیتونید جلومو بگیرید..."
برگشتی سمت دلیل زندگیت و بهش گفتی...
"بریم زندگیم؟"
با لبخند خوشحالی کمرتو گرفت و به سمت خودش کشید...
"بریم خوشگلم"
تو و اون اونشب فرار کردید و دیگه برنگشتید...
(سناریو بعدی بعداز خوندن علوم گذاشته میشود!😂🥲)
۱۱.۴k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.