از غرور تا عشق ❤💜🔥﹞
از غرور تا عشق ❤💜🔥﹞
••┈┈┈┅💜🤤›┅┈┈
#part_1
یاس
یاس: صبح با سرو صدااین دوتا خرمگس پاشدم رفتم بیرون
رز «چه عجب بیدار شدی بالاخره
یاس: ببند چرا انقدر فک میزنین
مریم که داشت با حوله دست هاش رو خشک میکرد گفت
مریم: خانم خوش خواب دانشگاه داریم
یاس: یا خدا رفتم حاضر شم وای خدا
رز: حالا اروم نخوری زمین
انقدر تند حاضر شدم اها من یاسم من بچه وسطیم مریم اولی و رز اخری
رفتم پایین که مریم یه لقمه داد دستم خوردم که یکدفه با چیزی که رز گفت لقمه تو گلوم موند
رز: بچه ها یه چند وقته حالم خوب نیست شدم
مریم: وا بعد از ظهر میرم دکتر
یاس: بجنبین دیر میشه امدیم حرف میزنیم
خب بریم رفتیم توی پارکینگ سوار بنزم شدم درسته پدر و مادر نداریم ولی یه کارخانه داریم همینطور میلیادری پول میاد و حرکت کردم و رسیدم رفتیم پایین
یاس: یادتون نره خانوم رفتار کنین ما دختر حاج بابا هستیم که نصفه تهران زیر پاش بود
و رفتم وارد کلاس شدیم و نشستیم بعد ما سه تا پسر اومدن که یکی شون بد اشنا میزد اها فهمیدم این پسر همون حسن حاجی هست که بابام رقابت داشت
پسره مغرور اونم باباش مرده بود کارخانه رو من مدیرت میکنم فکر میکنه میتونه بزنه رو دست من من دختر حاج بابام و
رز: اینو میشناسین
مریم: نه
یاس: بابا همون پسرست که باباش با حاج بابا رقابت داشت الان پسرش با من
استاد اومد و سلام داد
من سام ارمانی هستم
سر کلاس من شوخی ممنوع هر روز امتحان درس پیش رو میگرم و اکه نمره بد بدین برخورد میششه که یکی از دخترا به عشوه گفت: استاد مگه بچه کلاس اول دبستانیم که پدرو مادرمون رو بخوان ـ
کل کلاس با خنده بچه ها رفت رو هوا
استاد: بیرون
دختر؛ چی
استاد: من معلم کلاس اول نیستم با شما بخندم
دختره با حرص رفت بیرون
••┈┈┈┈┅‹💜🤤›┅┈┈┈••
••┈┈┈┅💜🤤›┅┈┈
#part_1
یاس
یاس: صبح با سرو صدااین دوتا خرمگس پاشدم رفتم بیرون
رز «چه عجب بیدار شدی بالاخره
یاس: ببند چرا انقدر فک میزنین
مریم که داشت با حوله دست هاش رو خشک میکرد گفت
مریم: خانم خوش خواب دانشگاه داریم
یاس: یا خدا رفتم حاضر شم وای خدا
رز: حالا اروم نخوری زمین
انقدر تند حاضر شدم اها من یاسم من بچه وسطیم مریم اولی و رز اخری
رفتم پایین که مریم یه لقمه داد دستم خوردم که یکدفه با چیزی که رز گفت لقمه تو گلوم موند
رز: بچه ها یه چند وقته حالم خوب نیست شدم
مریم: وا بعد از ظهر میرم دکتر
یاس: بجنبین دیر میشه امدیم حرف میزنیم
خب بریم رفتیم توی پارکینگ سوار بنزم شدم درسته پدر و مادر نداریم ولی یه کارخانه داریم همینطور میلیادری پول میاد و حرکت کردم و رسیدم رفتیم پایین
یاس: یادتون نره خانوم رفتار کنین ما دختر حاج بابا هستیم که نصفه تهران زیر پاش بود
و رفتم وارد کلاس شدیم و نشستیم بعد ما سه تا پسر اومدن که یکی شون بد اشنا میزد اها فهمیدم این پسر همون حسن حاجی هست که بابام رقابت داشت
پسره مغرور اونم باباش مرده بود کارخانه رو من مدیرت میکنم فکر میکنه میتونه بزنه رو دست من من دختر حاج بابام و
رز: اینو میشناسین
مریم: نه
یاس: بابا همون پسرست که باباش با حاج بابا رقابت داشت الان پسرش با من
استاد اومد و سلام داد
من سام ارمانی هستم
سر کلاس من شوخی ممنوع هر روز امتحان درس پیش رو میگرم و اکه نمره بد بدین برخورد میششه که یکی از دخترا به عشوه گفت: استاد مگه بچه کلاس اول دبستانیم که پدرو مادرمون رو بخوان ـ
کل کلاس با خنده بچه ها رفت رو هوا
استاد: بیرون
دختر؛ چی
استاد: من معلم کلاس اول نیستم با شما بخندم
دختره با حرص رفت بیرون
••┈┈┈┈┅‹💜🤤›┅┈┈┈••
۶.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲