فیک: گودال
فیک: گودال
part¹³
جین: بسه دیگه ... جونگکوک بیا کمکم کن صبحونه درست کنیم ، ا.ت برو جیمین و تهیونگ بیدار کن بیاند پایین
" چی؟ من برم؟ "a.t
جین: آره برو بیدارشون کن
" جیمین باشه ولی خب تهیونگ ... "a.t
جین: تهیونگ چی؟
" هیچی میرم بیدارشون کنم "a.t
از آشپزخونه خارج شد به سمت پلهها رفت
" هیونگ چرا بهش گفتی بره تهیونگ بیدار کنه؟ "jk
جین: تهیونگ گفت تا صمیمی نشن بهش نمیگه پس ما باید یه کاری کنیم
وارد اتاق جیمین شد و بیدارش کرد
از اتاق بیرون امد
" جیمین "a.t
جیمین: بله؟
" میشه بری تهیونگ بیدار کنی؟ "a.t
جیمین: تهیونگ بیدار کنم؟ مگه نگفتی جین گفته بیدارش کنی؟
" چرا گفته ولی میشه تو بری؟ "a.t
جیمین: شرمنده ولی باید خودت بری
به سمت آشپزخونه رفت
دختر پشت در اتاق تهیونگ ایستاده بود
دستش بالا آورد اما قبل از اینکه بخواد در بزنه در اتاق باز شد و چهرهی کیم نمايان شد
" اعم .. صبحبخیر "a.t
تهیونگ: صبح بخیر
" جین گفت بیام بیدارت کنم برا صبحونه "a.t
تهیونگ: آهان باشه
" من دیگه میرم "a.t
صبح از اینکه بخواد بره بازوش گرفت
" چیه؟ "a.t
تهیونگ: باید یه چیزیو بهت بگم
" چی؟ "a.t
تهیونگ: بیا تو اتاق
وارد اتاق شدن
روبهروی هم ایستادن
" [وای خدا میخواد اونو بگه حالا چیکار کنم ، خودمو بزنم به اون راه که نمیدونم یا بگم که میدونم؟ ... اصلا بزار ببنیم همونو میگه] "a.t
تهیونگ: اعم ا.ت ... دوماه که میخوام یه چیزیو بهت بگم و نمیدونم چجوری همش دنبال فرصت بودم تا بهت بگم ...
" چی؟ مهمه؟ "a.t
تهیونگ: خیلی زیاد مهمه البته اگه برای تو هم اینطوری باشه
" خب چیه؟ "a.t
تهیونگ: اعم ا.ت من ... تو برادر داری؟
" چی؟ "a.t
تهیونگ: برادر داری؟
" اعم خب قبلا که ۹ سالم بود گمش کردم "a.t
تهیونگ: واقعا؟
" اره "a.t
" [ تصمیم گرفتم حقیقتو بگم تا پنهانش کنم] " a.t
تهیونگ: ا.ت من ... من همون برادر گم شُدَتَم ، کیم تهیونگ که ۱۶ سال پیش هم دیگه گمکردیم
" اعم ... خب راستش میدونم "a.t
تهیونگ: چی؟
" دیشب صداتون شنیدم همه جیو دیشب فهمیدم "a.t
تهیونگ: پسچرا .. همون دیشب نگفتی که میدونی؟
" گفتم خودت بگی بهتره "a.t
تهیونگ:اوح خیالم راحت شد
" خیالت راحت شد؟چرا؟ "a.t
تهیونگ: فکر کردم میخوای بری
" آهان "a.t
تهیونگ: ا.ت
" بله؟ "a.t
تهیونگ:حالا که میدونیم میشه همو بغل کنیم؟ دلم برای بغل خواهر کوچولوم تنگ شده
آغوش شو باز کرد
اشک در چشماش جمع بسته بود
بعد از شنیدن این کلمه و باز کردن آغوشش سریع به سمتش رفت و محکم در بغل مَردانه و گرمش جا گرفت
اختیاری بر اشکاش نداشت
نمیتونست احساساتشو کنترل کنه
اشکاش پی در پی از چشماش جاری میشدن و گونههاشو به رنگ سیب سرخ در می آوردند
نمیخواست از بغلش دل بکنه ولی با شنیدن صدای در از آغوشش نرمش بیرون آمد
جیمین: چرا نمیاید خیلی گشنمه
part¹³
جین: بسه دیگه ... جونگکوک بیا کمکم کن صبحونه درست کنیم ، ا.ت برو جیمین و تهیونگ بیدار کن بیاند پایین
" چی؟ من برم؟ "a.t
جین: آره برو بیدارشون کن
" جیمین باشه ولی خب تهیونگ ... "a.t
جین: تهیونگ چی؟
" هیچی میرم بیدارشون کنم "a.t
از آشپزخونه خارج شد به سمت پلهها رفت
" هیونگ چرا بهش گفتی بره تهیونگ بیدار کنه؟ "jk
جین: تهیونگ گفت تا صمیمی نشن بهش نمیگه پس ما باید یه کاری کنیم
وارد اتاق جیمین شد و بیدارش کرد
از اتاق بیرون امد
" جیمین "a.t
جیمین: بله؟
" میشه بری تهیونگ بیدار کنی؟ "a.t
جیمین: تهیونگ بیدار کنم؟ مگه نگفتی جین گفته بیدارش کنی؟
" چرا گفته ولی میشه تو بری؟ "a.t
جیمین: شرمنده ولی باید خودت بری
به سمت آشپزخونه رفت
دختر پشت در اتاق تهیونگ ایستاده بود
دستش بالا آورد اما قبل از اینکه بخواد در بزنه در اتاق باز شد و چهرهی کیم نمايان شد
" اعم .. صبحبخیر "a.t
تهیونگ: صبح بخیر
" جین گفت بیام بیدارت کنم برا صبحونه "a.t
تهیونگ: آهان باشه
" من دیگه میرم "a.t
صبح از اینکه بخواد بره بازوش گرفت
" چیه؟ "a.t
تهیونگ: باید یه چیزیو بهت بگم
" چی؟ "a.t
تهیونگ: بیا تو اتاق
وارد اتاق شدن
روبهروی هم ایستادن
" [وای خدا میخواد اونو بگه حالا چیکار کنم ، خودمو بزنم به اون راه که نمیدونم یا بگم که میدونم؟ ... اصلا بزار ببنیم همونو میگه] "a.t
تهیونگ: اعم ا.ت ... دوماه که میخوام یه چیزیو بهت بگم و نمیدونم چجوری همش دنبال فرصت بودم تا بهت بگم ...
" چی؟ مهمه؟ "a.t
تهیونگ: خیلی زیاد مهمه البته اگه برای تو هم اینطوری باشه
" خب چیه؟ "a.t
تهیونگ: اعم ا.ت من ... تو برادر داری؟
" چی؟ "a.t
تهیونگ: برادر داری؟
" اعم خب قبلا که ۹ سالم بود گمش کردم "a.t
تهیونگ: واقعا؟
" اره "a.t
" [ تصمیم گرفتم حقیقتو بگم تا پنهانش کنم] " a.t
تهیونگ: ا.ت من ... من همون برادر گم شُدَتَم ، کیم تهیونگ که ۱۶ سال پیش هم دیگه گمکردیم
" اعم ... خب راستش میدونم "a.t
تهیونگ: چی؟
" دیشب صداتون شنیدم همه جیو دیشب فهمیدم "a.t
تهیونگ: پسچرا .. همون دیشب نگفتی که میدونی؟
" گفتم خودت بگی بهتره "a.t
تهیونگ:اوح خیالم راحت شد
" خیالت راحت شد؟چرا؟ "a.t
تهیونگ: فکر کردم میخوای بری
" آهان "a.t
تهیونگ: ا.ت
" بله؟ "a.t
تهیونگ:حالا که میدونیم میشه همو بغل کنیم؟ دلم برای بغل خواهر کوچولوم تنگ شده
آغوش شو باز کرد
اشک در چشماش جمع بسته بود
بعد از شنیدن این کلمه و باز کردن آغوشش سریع به سمتش رفت و محکم در بغل مَردانه و گرمش جا گرفت
اختیاری بر اشکاش نداشت
نمیتونست احساساتشو کنترل کنه
اشکاش پی در پی از چشماش جاری میشدن و گونههاشو به رنگ سیب سرخ در می آوردند
نمیخواست از بغلش دل بکنه ولی با شنیدن صدای در از آغوشش نرمش بیرون آمد
جیمین: چرا نمیاید خیلی گشنمه
۱۳.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.