پارت ۶ فصل دو زندگی جونگمه
پارت ۶ فصل دو زندگی جونگمه
کوک و جونگمه غذاشون رو خوردن و رفتن دراز کشیدن
جونگمه:ولی دلم خیلی به منیجرت تنگ شده
کوک:هیم😕منم
جونگمه:یکی از بهترین آدمای زندگیم بود
کوک:شما دیگه خیلی صمیمی بودید🙄
جونگمه:منظورت چیه🤨
کوک: بعضی وقتا فکر میکردم قایمکی باهم قرار میزارید😒
جونگمه:برو بابا😳اون جایه داداش کوچیکه من بود
کوک:به هرحال خیلی همدیگرو دوست داشتید
جونگمه:ما رابطه ای نداشتیم ولی اگه بخوای سر بحث رو باز کنی تو که خودت اعتراف کردی که با اون دختره قرار میزاشتی
کوک:خودتم میدونی به هم زده بودیم
جونگمه:اه.ول کن بابا
کوک جونگمه رو بغل کرد و گفت:من هیچوقت نخواستم از دستت بدم و نمیخوام
جونگمه:مگه من میخوام؟
کوک میخواست جواب جونگمه رو بده ولی گوشیش زنگ خورد،یونجو بود
یونجو:بابا کی میاید خونه
کوک:فردا
یونجو:بله😳
کوک:امشب رو نمیام خونه
یونجو:چرا🤨
کوک:الان باید بهت جواب پس بدم؟
یونجو:نه آخه گونگ خیلی اذیت میکنه😫
کوک:اصلا تا رفتارتون رو درست نکنید خونه نمیایم
یونجو:بابا😩
کوک تلفن رو قطع کرد و گفت:آدمشون میکنم😌
جونگمه:چی🤨
کوک:هیچی
جونگمه خوابید
کوک پاشد رفت یه لیوان آب خورد و اومد پیش جونگمه خوابید
صبح شد
یونجو به کوک زنگ زد
یونجو:بابا آدم شدیم بیاید خونه
کوک تازه از خواب پاشده بود و بی حال گفت:باشه
کوک با دوتا انگشتت چشمش رو مالید و جونگمه رو آروم صدا کرد
کوک:جونگمه پاشو
جونگمه:هیم😪
کوک:هیم چیه پاشو
جونگمه:خفه شو بخواب
کوک پاشد رفت دست و صورتش رو شست و اومد جونگمه رو دوباره صدا کرد
جونگمه بالاخره پاشد
داشتن صبحونه میخوردن
یونجو به جونگمه زنگ زد و داشت گریه میکردو ترسیده بود،صدای دادو بیداد یه مرد میومد
جونگمه:چیشده😨
یونجو:م.م.مامان خودتون رو زود برسونید خونه توروخدا😭
جونگمه زود پاشد و به کوک گفت:زود باش پاشو بریم خونه
جونگمه کوک خودشون رو زود رسوندن خونه
همه چی شکسته بود و جلوی در خونی بود
گونگ و یونجو خونه نبودن
کوک و جونگمه غذاشون رو خوردن و رفتن دراز کشیدن
جونگمه:ولی دلم خیلی به منیجرت تنگ شده
کوک:هیم😕منم
جونگمه:یکی از بهترین آدمای زندگیم بود
کوک:شما دیگه خیلی صمیمی بودید🙄
جونگمه:منظورت چیه🤨
کوک: بعضی وقتا فکر میکردم قایمکی باهم قرار میزارید😒
جونگمه:برو بابا😳اون جایه داداش کوچیکه من بود
کوک:به هرحال خیلی همدیگرو دوست داشتید
جونگمه:ما رابطه ای نداشتیم ولی اگه بخوای سر بحث رو باز کنی تو که خودت اعتراف کردی که با اون دختره قرار میزاشتی
کوک:خودتم میدونی به هم زده بودیم
جونگمه:اه.ول کن بابا
کوک جونگمه رو بغل کرد و گفت:من هیچوقت نخواستم از دستت بدم و نمیخوام
جونگمه:مگه من میخوام؟
کوک میخواست جواب جونگمه رو بده ولی گوشیش زنگ خورد،یونجو بود
یونجو:بابا کی میاید خونه
کوک:فردا
یونجو:بله😳
کوک:امشب رو نمیام خونه
یونجو:چرا🤨
کوک:الان باید بهت جواب پس بدم؟
یونجو:نه آخه گونگ خیلی اذیت میکنه😫
کوک:اصلا تا رفتارتون رو درست نکنید خونه نمیایم
یونجو:بابا😩
کوک تلفن رو قطع کرد و گفت:آدمشون میکنم😌
جونگمه:چی🤨
کوک:هیچی
جونگمه خوابید
کوک پاشد رفت یه لیوان آب خورد و اومد پیش جونگمه خوابید
صبح شد
یونجو به کوک زنگ زد
یونجو:بابا آدم شدیم بیاید خونه
کوک تازه از خواب پاشده بود و بی حال گفت:باشه
کوک با دوتا انگشتت چشمش رو مالید و جونگمه رو آروم صدا کرد
کوک:جونگمه پاشو
جونگمه:هیم😪
کوک:هیم چیه پاشو
جونگمه:خفه شو بخواب
کوک پاشد رفت دست و صورتش رو شست و اومد جونگمه رو دوباره صدا کرد
جونگمه بالاخره پاشد
داشتن صبحونه میخوردن
یونجو به جونگمه زنگ زد و داشت گریه میکردو ترسیده بود،صدای دادو بیداد یه مرد میومد
جونگمه:چیشده😨
یونجو:م.م.مامان خودتون رو زود برسونید خونه توروخدا😭
جونگمه زود پاشد و به کوک گفت:زود باش پاشو بریم خونه
جونگمه کوک خودشون رو زود رسوندن خونه
همه چی شکسته بود و جلوی در خونی بود
گونگ و یونجو خونه نبودن
۱۰.۲k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.