پارت ۵ فصل۲ زندگی جونگمه
پارت ۵ فصل۲ زندگی جونگمه
کوک:حالا هی بگو
جونگمه:هنوزم یادم میوفته ازت وحشت میکنم
کوک:توکه هیچکاری نکردی
جونگمه:مثلا باید چیکار میکردم
کوک:میترسیدی و خودتو میکشیدی اون ور
جونگمه:چه خوب،حالا من مقصر شدم
کوک:اگه اینجور توهم هزار بار تنهام گذاشتی و رفتی
جونگمه:کجا هزار بار بود!
کوک:تا اونجایی که من یادم میاد تو هی غیبت میزد
جونگمه:منم تا اونجایی که یادم میاد تو کارای اشتباه انجام میدادی
کوک:واسه همشون باید قهر میکردی
جونگمه:ببین چقد اشتباه بودن که هی قهر میکردم
کوک:خب.خودمم پشیمونم😣
جونگمه:آیگو.نگاش کن
کوک:خودمم اومدم دنبالت
جونگمه:وای.تو رستوران چون کوبیدمت به دیوار همه فکر میکردن از اون دخترام که دوست پسرشون رو میزنن
کوک:آی😫
جونگمه:چیشد!؟
کوک:هنوز درد کمرم رو حس میکنم😩
جونگمه:من اونقدرم محکم نکوبیدمت به دیوار
کوک:اصلا تو چرا وقتی تهیونگ گفت من حافظه ام برگشته خوشحال نشدی😕
جونگمه:اونموقع هیچی برام مهم نبود،فقط میخواستم بزنم بمیری
کوک:یعنی رحمت اینقدره😐
جونگمه:منم همون رحم تورو داشتم
کوک:چرا
جونگمه:اگه اون لیوان میخورد به سرم چی
کوک:بعد اینکه حافظه ام برگشت دغ میکردم
جونگمه:خب چرا کاری کردی که شاید هم من آسیب میدیدم هم خودت
کوک:الان دنبال چی؟
جونگمه:واسم سوال بود
کوک:چرا واست سوال نبود که چرا انقدر دوست دارم😁
جونگمه:کی گفته تو منُ دوست داری
کوک:یعنی میگی من دوست ندارم 😵💫
جونگمه:نه،دوسم نداری
کوک:چرا اون وقت
جونگمه:اگه دوسم داشتی الان به جای بحث دلیل اینکه چرا میخواستی اون لیوان رو بکوبی توسرم رو میگفتی
کوک دوتا دستشو گذاشت رو صورت جونگمه و پیشونیش رو چسبوند به پیشونی جونگمه تو چشاش نگاه کرد و گفت:واقعا نمیدوم،اصلا عقلم رو از دست داده بودم
جونگمه یه نفس عمیق کشید و گفت:پاشو بریم خونه بچه ها تنهان
کوک:اونا دیگه بچه نیستن
جونگمه:خب به هرحال نباید تنها باشن
کوک:امروز رو نمیریم خونه
جونگمه:چرا🤨
کوک:بیا امشبو بمونیم اینجا
جونگمه:چیه دلت به قدیم تنگ شده
کوک:اونموقع خیلی عذاب کشیدیم ولی خوشی هایی هم داشتیم🥲
جونگمه:باشه،امشب رو به خاطر تو میمونیم اینجا
کوک رفت کتش رو در آورد اومد
جونگمه رفت یه ذره جاجانگمیون و بیبیمباپ درست کرد
کوک:حالا هی بگو
جونگمه:هنوزم یادم میوفته ازت وحشت میکنم
کوک:توکه هیچکاری نکردی
جونگمه:مثلا باید چیکار میکردم
کوک:میترسیدی و خودتو میکشیدی اون ور
جونگمه:چه خوب،حالا من مقصر شدم
کوک:اگه اینجور توهم هزار بار تنهام گذاشتی و رفتی
جونگمه:کجا هزار بار بود!
کوک:تا اونجایی که من یادم میاد تو هی غیبت میزد
جونگمه:منم تا اونجایی که یادم میاد تو کارای اشتباه انجام میدادی
کوک:واسه همشون باید قهر میکردی
جونگمه:ببین چقد اشتباه بودن که هی قهر میکردم
کوک:خب.خودمم پشیمونم😣
جونگمه:آیگو.نگاش کن
کوک:خودمم اومدم دنبالت
جونگمه:وای.تو رستوران چون کوبیدمت به دیوار همه فکر میکردن از اون دخترام که دوست پسرشون رو میزنن
کوک:آی😫
جونگمه:چیشد!؟
کوک:هنوز درد کمرم رو حس میکنم😩
جونگمه:من اونقدرم محکم نکوبیدمت به دیوار
کوک:اصلا تو چرا وقتی تهیونگ گفت من حافظه ام برگشته خوشحال نشدی😕
جونگمه:اونموقع هیچی برام مهم نبود،فقط میخواستم بزنم بمیری
کوک:یعنی رحمت اینقدره😐
جونگمه:منم همون رحم تورو داشتم
کوک:چرا
جونگمه:اگه اون لیوان میخورد به سرم چی
کوک:بعد اینکه حافظه ام برگشت دغ میکردم
جونگمه:خب چرا کاری کردی که شاید هم من آسیب میدیدم هم خودت
کوک:الان دنبال چی؟
جونگمه:واسم سوال بود
کوک:چرا واست سوال نبود که چرا انقدر دوست دارم😁
جونگمه:کی گفته تو منُ دوست داری
کوک:یعنی میگی من دوست ندارم 😵💫
جونگمه:نه،دوسم نداری
کوک:چرا اون وقت
جونگمه:اگه دوسم داشتی الان به جای بحث دلیل اینکه چرا میخواستی اون لیوان رو بکوبی توسرم رو میگفتی
کوک دوتا دستشو گذاشت رو صورت جونگمه و پیشونیش رو چسبوند به پیشونی جونگمه تو چشاش نگاه کرد و گفت:واقعا نمیدوم،اصلا عقلم رو از دست داده بودم
جونگمه یه نفس عمیق کشید و گفت:پاشو بریم خونه بچه ها تنهان
کوک:اونا دیگه بچه نیستن
جونگمه:خب به هرحال نباید تنها باشن
کوک:امروز رو نمیریم خونه
جونگمه:چرا🤨
کوک:بیا امشبو بمونیم اینجا
جونگمه:چیه دلت به قدیم تنگ شده
کوک:اونموقع خیلی عذاب کشیدیم ولی خوشی هایی هم داشتیم🥲
جونگمه:باشه،امشب رو به خاطر تو میمونیم اینجا
کوک رفت کتش رو در آورد اومد
جونگمه رفت یه ذره جاجانگمیون و بیبیمباپ درست کرد
۱۵.۵k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.