کرگدن زمخت چروکیده هم که باشی ، یک شبهایی آواز غمگین و هو
کرگدن زمخت چروکیده هم که باشی ، یک شبهایی آواز غمگین و هولناک تنهایی هراسانت می کند .
نگاه میکنی به غار نمور تاریکت و می بینی کسی نیست ، هرکس هم هست ایستاده در درگاه غار زیر آفتاب تنبل بهار نگاهت می کند و می خندد ، بس که خنده دار شده ای ...
بعد آرام به خودت بر می گردی ، همه خیال ها را دور می ریزی و با خودت می نشینی به مرور نخواستن ها و نتوانستن ها و دوری ها و تلخی ها و مرارت ها و زخم ها و دردها و اندوه و حیرانی و جنون ...
جهانت از صدا خالی است .
می نشینی به نوشیدن شب .
به آرامی لبخند می زنی به آدم مغرور تکیده درون آینه که هیچکس جز خودت نمی داند درونش چقدر موریانه مستانه می خندند و چقدر تمامش پوسیده است ...
بعد ، بی صدا دست خسته خودت را
می کشی رو سر تنهاییت و زمزمه می کنی نترس ، صدا را که میشنوی دیگر
نمی ترسی ، به این صدا اعتماد داری .
به صدای خودت ، تنها صدایی که به تو دروغ نمی گوید ، گرچه دوستت ندارد ...
صبح که می شود ، از شبِ تو تنها تصویر مبهمی در ذهن آینه مانده ، تصویر مبهم مخدوشی از مرد خودآزاری که جز به ویرانی راهی ندارد ...
آرام ، گوشه تاریک غار به عابران خوشرنگ لبخند می زنی و صبر می کنی تا جنون ادواریِ ترس از تنهایی ترکت کند ...
نگاه میکنی به غار نمور تاریکت و می بینی کسی نیست ، هرکس هم هست ایستاده در درگاه غار زیر آفتاب تنبل بهار نگاهت می کند و می خندد ، بس که خنده دار شده ای ...
بعد آرام به خودت بر می گردی ، همه خیال ها را دور می ریزی و با خودت می نشینی به مرور نخواستن ها و نتوانستن ها و دوری ها و تلخی ها و مرارت ها و زخم ها و دردها و اندوه و حیرانی و جنون ...
جهانت از صدا خالی است .
می نشینی به نوشیدن شب .
به آرامی لبخند می زنی به آدم مغرور تکیده درون آینه که هیچکس جز خودت نمی داند درونش چقدر موریانه مستانه می خندند و چقدر تمامش پوسیده است ...
بعد ، بی صدا دست خسته خودت را
می کشی رو سر تنهاییت و زمزمه می کنی نترس ، صدا را که میشنوی دیگر
نمی ترسی ، به این صدا اعتماد داری .
به صدای خودت ، تنها صدایی که به تو دروغ نمی گوید ، گرچه دوستت ندارد ...
صبح که می شود ، از شبِ تو تنها تصویر مبهمی در ذهن آینه مانده ، تصویر مبهم مخدوشی از مرد خودآزاری که جز به ویرانی راهی ندارد ...
آرام ، گوشه تاریک غار به عابران خوشرنگ لبخند می زنی و صبر می کنی تا جنون ادواریِ ترس از تنهایی ترکت کند ...
۲۳.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.