وقتی برادر ناتنیت به فاکت داد
وقتی برادر ناتنیت به فاکت داد
پارت ۲
_چون من میگم
+جنابعالی کی باشن(بچه ها ات زیاد گوه میخوره دقت نکنید)
_دوست پسرت
+عجب چقدر دنیا عجیبه
_ات همین که گفتم بیام خونه ببینم نیستی جرت میدم عصبی و جدی
+خب حالا بیا بریم پایین صبحونه بخوریم گشنمه
_منم داره دیرم میشه
(در حال صبحانه خوردن)
+واقعا نمیدونم چرا اومده بغل من نشسته همشم میچسبه بهم (خدایی ات خیلی گاوه)
نامجون: ات این روزا چیکار میکنی
+با حرف بابا به خودم اومدم.... هیچی دارم طراحی دیدی برای شرکتمون کار میکنم
نامجون: افرین به بابا نشون نمیدی؟
+خنده چشم حتما.....
نامجون: میخواستم بهتون بگم من و مامانتون میخوایم بریم کانادا چون روز سالگر ازدواجمون نزدیکه اگه امسال کاری نکنم مامانتون زندم نمیزاره
مامانشون: نامجوننن زدن به پاش از زیر میز
نامجون: اخ زن اروم باش... میخواستم بهتون بگم یک هفته تنهایید مراقب خونه باشید
+من داشتم از خنده جر میخوردم.... با حرف بابا جلو خندمو گرفتم.... بله چشم
تهیونگ معلوم بود خودشو نگه داشته....
صبحونه خوردن تموم شد تهیونگ رغت سرکار.... ساعت پنج بود دوست داشتم مهمونی رو برم پس تهیونگ هنوز نیومده بود لباس پوشیدم موهامم دم اسبی بستم بالای سرم ارایشم کردم و کیفم و برداشتم... یه تاکسی گرفتم خودمو به مهمونی چان رسوندم
بعد از اینکه رسیدم
ادامه دارد....
بچه ها فیک مربی بوکس من هنوز ادامه داره
پارت ۲
_چون من میگم
+جنابعالی کی باشن(بچه ها ات زیاد گوه میخوره دقت نکنید)
_دوست پسرت
+عجب چقدر دنیا عجیبه
_ات همین که گفتم بیام خونه ببینم نیستی جرت میدم عصبی و جدی
+خب حالا بیا بریم پایین صبحونه بخوریم گشنمه
_منم داره دیرم میشه
(در حال صبحانه خوردن)
+واقعا نمیدونم چرا اومده بغل من نشسته همشم میچسبه بهم (خدایی ات خیلی گاوه)
نامجون: ات این روزا چیکار میکنی
+با حرف بابا به خودم اومدم.... هیچی دارم طراحی دیدی برای شرکتمون کار میکنم
نامجون: افرین به بابا نشون نمیدی؟
+خنده چشم حتما.....
نامجون: میخواستم بهتون بگم من و مامانتون میخوایم بریم کانادا چون روز سالگر ازدواجمون نزدیکه اگه امسال کاری نکنم مامانتون زندم نمیزاره
مامانشون: نامجوننن زدن به پاش از زیر میز
نامجون: اخ زن اروم باش... میخواستم بهتون بگم یک هفته تنهایید مراقب خونه باشید
+من داشتم از خنده جر میخوردم.... با حرف بابا جلو خندمو گرفتم.... بله چشم
تهیونگ معلوم بود خودشو نگه داشته....
صبحونه خوردن تموم شد تهیونگ رغت سرکار.... ساعت پنج بود دوست داشتم مهمونی رو برم پس تهیونگ هنوز نیومده بود لباس پوشیدم موهامم دم اسبی بستم بالای سرم ارایشم کردم و کیفم و برداشتم... یه تاکسی گرفتم خودمو به مهمونی چان رسوندم
بعد از اینکه رسیدم
ادامه دارد....
بچه ها فیک مربی بوکس من هنوز ادامه داره
۲۵.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.