فیک مربی بوکس من
فیک مربی بوکس من
پارت ۲۹
از دست تو کوک... الان نمیشه مسابقه دارم یادت رفته؟
_ولی...
هیش.... بعد مسابقم باشه
_اخر من از دست تو سر به بیابون میزارم ات
خب حالا بیا بریم خونه... بعدشم خیلی تا مسابقم نمونده
(روز مسابقه ات)
_ات محکم بزنش جوری که نتونه بلند بشه از جاش
چشم استاد....
ویو ات
رفتم توی رینگ مسابقه داور اجازه شروع و داد شروع کردم به زدن.... جوری با پام زدم تو صورتش که سرش گیج رفت افتاد روی زمین... داور بازی رو نگه داشت چون حریفم نمیتونست ادامه بده رفتم کنار داور واستادم دستکشم و گرفت روبه تماشاچیا برد بالا... نفس نفس میزدم چشمم به کوک افتاد داشت بالا پایین میپرید... از رینگ اومدم بیرون دویدم سمتش کلاهم و از سرم کشیدم بیرون دستکشمم در اوردم پریدم و محکم بغلش کردمبا گریه شوق گفتم
تونستم دیدی شد
_افرین که به حرف استادت گوش دادی لبخند شیطانی
ویو ات
اون شب مدالم و گرفتم رفتیم خونه با خستگی رفتم دوش گرفتم لباسم و پوشیدم... رفتم روی تخت دراز کشیدم
چشمم داشت گرم خواب میشد که یهو دور کمرم یه چیزی رو احساس کردم... دستای کوک بود توی گوشم زمزمه کرد
_حالا میتونیم اقدام کنیم؟
با حالت ناله گفتم... جونگ کوک الان نه نابودم بدنم درد میکنه
_باشه ولی من بچه میخواما!!! یه سوپرایزم برات دارم
چیه؟
_حالا الان بخواب فردا نشونت میدم
باشه
ادامه دارههههههه
پارت جدید گیلیلیییییی
۲۰۰ تایی شدیم انقدر ذوق کردم اومدم دیدم:)
پارت ۲۹
از دست تو کوک... الان نمیشه مسابقه دارم یادت رفته؟
_ولی...
هیش.... بعد مسابقم باشه
_اخر من از دست تو سر به بیابون میزارم ات
خب حالا بیا بریم خونه... بعدشم خیلی تا مسابقم نمونده
(روز مسابقه ات)
_ات محکم بزنش جوری که نتونه بلند بشه از جاش
چشم استاد....
ویو ات
رفتم توی رینگ مسابقه داور اجازه شروع و داد شروع کردم به زدن.... جوری با پام زدم تو صورتش که سرش گیج رفت افتاد روی زمین... داور بازی رو نگه داشت چون حریفم نمیتونست ادامه بده رفتم کنار داور واستادم دستکشم و گرفت روبه تماشاچیا برد بالا... نفس نفس میزدم چشمم به کوک افتاد داشت بالا پایین میپرید... از رینگ اومدم بیرون دویدم سمتش کلاهم و از سرم کشیدم بیرون دستکشمم در اوردم پریدم و محکم بغلش کردمبا گریه شوق گفتم
تونستم دیدی شد
_افرین که به حرف استادت گوش دادی لبخند شیطانی
ویو ات
اون شب مدالم و گرفتم رفتیم خونه با خستگی رفتم دوش گرفتم لباسم و پوشیدم... رفتم روی تخت دراز کشیدم
چشمم داشت گرم خواب میشد که یهو دور کمرم یه چیزی رو احساس کردم... دستای کوک بود توی گوشم زمزمه کرد
_حالا میتونیم اقدام کنیم؟
با حالت ناله گفتم... جونگ کوک الان نه نابودم بدنم درد میکنه
_باشه ولی من بچه میخواما!!! یه سوپرایزم برات دارم
چیه؟
_حالا الان بخواب فردا نشونت میدم
باشه
ادامه دارههههههه
پارت جدید گیلیلیییییی
۲۰۰ تایی شدیم انقدر ذوق کردم اومدم دیدم:)
۲۹.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.