چند پارتی
چند پارتی...
Sadism💀❤️
Part5
هیششش...چیزی نیست...آروم باش...
تهیونگ: نمیتونم..درد داره...
میدونم...میدونم...که درد داره...نگران نباش من اینجام...
تهیونگ:من نمیتونم.. جلوی گریم رو بگیرم...تحملش سخته...
گریه کن...اشکالی نداره..من اینجام..برای تو...
همونطوری بغلش کردم..اونم جوری منو بغل کرده بود که انگار من تناب نجاتش بودم...محکم به من چسبیده بود...اشک میریخت...همه متعجب به ما خیره بودن...حق هم داشتن...پسری که سرد و خشک و ترسناک بود حالا شکسته بود...شده بود یه سر بچه کوچولو که شکسته بود...کسی که به راحتی آدم کشته بود...حالا یه دختر رو بغل کرده بود و از ته اعماق وجودش گریه میکرد...شکسته بود...خیلی زیاد...آخرش آنقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد...خوابوندمش...از توی اتاق اومدم بیرون...اشکای خودم هم میریخت...جلوی جمع وایسادم...سرم پاین بود اشکام میریخت...
اون پسر دیونه نیست...اون فقط قلبش شکسته...
محافظ: ولی خطرناکه..
با عصبانیت در حالی که از چشمام اشک میریخت بهش خیره شدم....
چطور میتونی بهش بگی خطرناک...الان خطری به من رسوند؟...منو کشت؟...شما هم همه رو مسخره خودتون کردید...اگه اون طور که میگفتید بود من الان مرده بودم...ولی میبینی که الان زندم...حق ندارید بهش بگید دیونه یا خطرناک...چون اگه خطرناک بود...من الان مرده بودم...ولی حالا که زنده هستم...
بلند گفتنم...خواستم برم...ولی برگشتم سمتش..و راستی...یه اتاق تمیز و مرتب بهش میدید...دیگه نمیخوام توی این سلول خراب بمونه...و از همه مهم تر...اگه یه خط...فقط خط خراش برداره همه تون رو میکشم...
همه متعجب به من خیره بودن...
نگهبان:ولی...
گفتم ولی نداره...کاری که گفتم رو انجام بده...
بعد رفتم...
[فردا]
صبح رفتم دیدنش...
در اتاق رو باز کردم و دیدمش...توی اتاق نشسته بود روی تخت و به دور و اطراف نگاه میکرد...یه اتاق تمیز و مرتب کاملا مخالف سلولی که قبلا توش بود...
سلام سلام...
نگاهش رو گرفت و به من دوخت...لبخند آرومی زد...
تهیونگ: پس بالاخره اومدی...
به تختش زد که یعنی کنارش بشینم...بهش نزدیک شدم و نشستم...روی تخت کنارش..
حالت بهتره؟
تهیونگ: به لطف تو...
...
ادامه دارد..
Sadism💀❤️
Part5
هیششش...چیزی نیست...آروم باش...
تهیونگ: نمیتونم..درد داره...
میدونم...میدونم...که درد داره...نگران نباش من اینجام...
تهیونگ:من نمیتونم.. جلوی گریم رو بگیرم...تحملش سخته...
گریه کن...اشکالی نداره..من اینجام..برای تو...
همونطوری بغلش کردم..اونم جوری منو بغل کرده بود که انگار من تناب نجاتش بودم...محکم به من چسبیده بود...اشک میریخت...همه متعجب به ما خیره بودن...حق هم داشتن...پسری که سرد و خشک و ترسناک بود حالا شکسته بود...شده بود یه سر بچه کوچولو که شکسته بود...کسی که به راحتی آدم کشته بود...حالا یه دختر رو بغل کرده بود و از ته اعماق وجودش گریه میکرد...شکسته بود...خیلی زیاد...آخرش آنقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد...خوابوندمش...از توی اتاق اومدم بیرون...اشکای خودم هم میریخت...جلوی جمع وایسادم...سرم پاین بود اشکام میریخت...
اون پسر دیونه نیست...اون فقط قلبش شکسته...
محافظ: ولی خطرناکه..
با عصبانیت در حالی که از چشمام اشک میریخت بهش خیره شدم....
چطور میتونی بهش بگی خطرناک...الان خطری به من رسوند؟...منو کشت؟...شما هم همه رو مسخره خودتون کردید...اگه اون طور که میگفتید بود من الان مرده بودم...ولی میبینی که الان زندم...حق ندارید بهش بگید دیونه یا خطرناک...چون اگه خطرناک بود...من الان مرده بودم...ولی حالا که زنده هستم...
بلند گفتنم...خواستم برم...ولی برگشتم سمتش..و راستی...یه اتاق تمیز و مرتب بهش میدید...دیگه نمیخوام توی این سلول خراب بمونه...و از همه مهم تر...اگه یه خط...فقط خط خراش برداره همه تون رو میکشم...
همه متعجب به من خیره بودن...
نگهبان:ولی...
گفتم ولی نداره...کاری که گفتم رو انجام بده...
بعد رفتم...
[فردا]
صبح رفتم دیدنش...
در اتاق رو باز کردم و دیدمش...توی اتاق نشسته بود روی تخت و به دور و اطراف نگاه میکرد...یه اتاق تمیز و مرتب کاملا مخالف سلولی که قبلا توش بود...
سلام سلام...
نگاهش رو گرفت و به من دوخت...لبخند آرومی زد...
تهیونگ: پس بالاخره اومدی...
به تختش زد که یعنی کنارش بشینم...بهش نزدیک شدم و نشستم...روی تخت کنارش..
حالت بهتره؟
تهیونگ: به لطف تو...
...
ادامه دارد..
- ۶.۲k
- ۱۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط