توی اتاق عمل یه وسیله داریم به اسم کوُتِر، کارش بریدن گوش
توی اتاق عمل یه وسیله داریم به اسم کوُتِر، کارش بریدن گوشت و پوست و رگه با سوزوندن...
اول صدای پدالِ زیر پای یکی از اعضای تیم جراحی میاد و بعد صدای جلز و ولز سوختن و بعد بوی گوشت و پوست سوخته و جزغاله ی آدمیزاد میپیچه!
فرقی نداره ماسک داشته باشی یا نه، حتی از راهروی اتاق عملم که رد بشی، بوی سوختگی میپیچه توی بینیت و میره تا عمق وجودت و خراب می کنه حالتو...
بعد یه مدت یاد میگیری هیچ واکنشی نشون ندی به پیچیدن دائمی این بو دور و برت ولی عادی نمیشه برات، عادت نمی کنی هیچوقت...
فقط یهو میبینی دوباره بوی سوختن میاد و میره تا ته ریه هات و همون جا می مونه و بعد هرجا که بری حس می کنی صدای کوتر میاد و بوی سوختن...
هر عطری بدبو میشه برات، تا ساعت ها حس می کنی همه چی بوی بدی میده، حتی هوای بارونی، ادکلن مورد علاقه ت، غذای محبوبت، همه ی آدمای دور و برت، همه چی...
تا مدت ها ترجیح میدی هیچ بویی نشنفی، به خودت شک می کنی فلان چیز واقعا بدبو بود یا من همچین حسی داشتم، اگه به خودت باشه حتی کمتر نفس میکشی که یادت نیاد دوباره اون بوی لعنتی رو...
خیانت دقیقا همینه، یه چیزی مثل بوی کوتر، صدای جلز و ولز آتیش گرفتن اطمینان، بوی گوشت و پوست سوخته ی باور و اعتماد!
وقتی یه بار بپیچه زیر بینیت و بشینه توی وجودت، اون وقته که بی اعتماد میشی نسبت به همه چیز و همه کس، دیگه تشخیصش برات سخت میشه کدوم شکت واقعیه و کدوم توهم گندی که خیانتِ یه نفر به باورت زده...
هیچوقت نه برات عادی میشه، نه عادت میکنی به بوی بدش، به جای زخمش، به حس بد همیشگی که هدیه کرده بهت، فقط یاد میگیری به روت نیاری و دیگه باور نکنی، اعتماد نکنی، تکیه نکنی، فقط برای این که نشکنی، بیشتر نشکنی، دوباره نشکنی و این یعنی درد!
اینکه بوی خوبو از بد تشخیص ندی شاید زیاد مهم نباشه، اما از دست رفتن باور و اعتماد درد بزرگیه، خیلی خیلی بزرگ، اونقدری که شاید هیچوقت و هیچ احساس واقعیم دیگه نتونه مرهم بذاره روش...
اگه خواستین بسوزونین، پوست و گوشت و جون آدمارو آتیش بزنین، اصلا بسوزونین با کوتر، با نفت، با هرچی دلتون خواست، اما باورشونو نه، اعتمادشونو نه، اونم با خیانت...
به خدا دردش بیشتره،
خیلی بیشتر!
اول صدای پدالِ زیر پای یکی از اعضای تیم جراحی میاد و بعد صدای جلز و ولز سوختن و بعد بوی گوشت و پوست سوخته و جزغاله ی آدمیزاد میپیچه!
فرقی نداره ماسک داشته باشی یا نه، حتی از راهروی اتاق عملم که رد بشی، بوی سوختگی میپیچه توی بینیت و میره تا عمق وجودت و خراب می کنه حالتو...
بعد یه مدت یاد میگیری هیچ واکنشی نشون ندی به پیچیدن دائمی این بو دور و برت ولی عادی نمیشه برات، عادت نمی کنی هیچوقت...
فقط یهو میبینی دوباره بوی سوختن میاد و میره تا ته ریه هات و همون جا می مونه و بعد هرجا که بری حس می کنی صدای کوتر میاد و بوی سوختن...
هر عطری بدبو میشه برات، تا ساعت ها حس می کنی همه چی بوی بدی میده، حتی هوای بارونی، ادکلن مورد علاقه ت، غذای محبوبت، همه ی آدمای دور و برت، همه چی...
تا مدت ها ترجیح میدی هیچ بویی نشنفی، به خودت شک می کنی فلان چیز واقعا بدبو بود یا من همچین حسی داشتم، اگه به خودت باشه حتی کمتر نفس میکشی که یادت نیاد دوباره اون بوی لعنتی رو...
خیانت دقیقا همینه، یه چیزی مثل بوی کوتر، صدای جلز و ولز آتیش گرفتن اطمینان، بوی گوشت و پوست سوخته ی باور و اعتماد!
وقتی یه بار بپیچه زیر بینیت و بشینه توی وجودت، اون وقته که بی اعتماد میشی نسبت به همه چیز و همه کس، دیگه تشخیصش برات سخت میشه کدوم شکت واقعیه و کدوم توهم گندی که خیانتِ یه نفر به باورت زده...
هیچوقت نه برات عادی میشه، نه عادت میکنی به بوی بدش، به جای زخمش، به حس بد همیشگی که هدیه کرده بهت، فقط یاد میگیری به روت نیاری و دیگه باور نکنی، اعتماد نکنی، تکیه نکنی، فقط برای این که نشکنی، بیشتر نشکنی، دوباره نشکنی و این یعنی درد!
اینکه بوی خوبو از بد تشخیص ندی شاید زیاد مهم نباشه، اما از دست رفتن باور و اعتماد درد بزرگیه، خیلی خیلی بزرگ، اونقدری که شاید هیچوقت و هیچ احساس واقعیم دیگه نتونه مرهم بذاره روش...
اگه خواستین بسوزونین، پوست و گوشت و جون آدمارو آتیش بزنین، اصلا بسوزونین با کوتر، با نفت، با هرچی دلتون خواست، اما باورشونو نه، اعتمادشونو نه، اونم با خیانت...
به خدا دردش بیشتره،
خیلی بیشتر!
۷۴.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.