هرچه تامل میکرد بیشتر پی میبرد که در میان این انسان ها جا

هرچه تامل میکرد بیشتر پی میبرد که در میان این انسان ها جایی برایِ زیستن نمیتوان یافت..
دلش فریاد میخواست ، دلش میخواست به هنگامی که کسی اورا درنمیابد فریاد زند و اشک ریزد تا جایی که دیگر توانی برای باز نگه داشتن چشمانش نداشته باشد ؛
نمیدانم چگونه گویَم اما ، در استخوان هایِ او درد جریان داشت ، به گونه‌ای که دیگر اشکی برایِ ریختن ، نایی برایِ بلند کردن صدایَش و توانی برایِ لبخند آوردن بر لبانش ، نداشت..
دیدگاه ها (۰)

زخم های عمیقی مرا رنج میدهند ، بر چهره‌ام جا خوش کرده‌اند و ...

میدانی عزیزکم ، تمام شب را صرف تامل راجب به تو کردم‌...که چگ...

در پهنایِ دریایِ قلبَم گُمَت کردم نازنین‌دلم ؛هرچه پارو میزن...

نامه ای به تو{ صبحت چطور بود عزیزکم ؟..به رسم دیرینه‌ام برای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط