تکپارتی: طعم خون
تکپارتی: طعم خون
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
خسته توی پیادهرو قدم میزد
بیشتر از همیشه سرکار خسته شده بود
دیر وقت شده بود و عدهای کمی بیرون بودن
توجهی به اطرافش نداشت الان تنها هدفش به خونه رسیدن بود
پشت چراغ ایستاده بود تا سبز بشه و بتونه به اون طرف خیابون بره
صدای سیز شدن چراغ رو شنید
آروم توی خیابون قدم میزد نگران رسیدن ماشنی نبود
کسی تو جاده نبود فقط خودش و افکارش بود
هندزفری توی گوشاش بود تا حداقل از شر صدای افکارش خلاص بشه
در حال قدَم زدن بود که نوری به چشمش اسابت کرد
وقتی به نور نگاه کرد، کامیون بزرگی رو دید که به سرعت به طرفش میامد و براش بوق میزد
چشماشو بست، فکر کرد لحظهای مرگش فرا رسیده که کسی اونو به سرعت به کنار کشید و کامیون رد شد و زنده موند
وقتی چشماشو باز کرد با دو چشم قرمزی که بهش زل زده بودن روبهرو شد
فقط بهم دیگه زل زده بودن که گفت
" این دفعه دیگه حافظهتو پاک نمیکنم، اینم دفعهای آخریه که جونتو نجات میدم دفعهای بدی خودم میکشمت آناستازیا "
بلند شد و رفت
به رفتنش نگاه میکرد
قدی بلندی داشت و لباسهای مشکی، براش سئوال که کیه و اسمشو از کجا میدونه
سریع از جاش بلند شد به طرفش رفت
": هی تو اسممو از کجا میدونی یعنی چیزی که دفعهای آخریه که نجاتم میدی؟ :"
نفس پُر از عصبانیتش رو بیرون داد
سر جاش ایستاد
روبهش کرد
" تا الان به لطف منه که زندهای اگه نمیخوای اسیر بشی گورتو گم کن "
و به راهش ادامه داد
سوال های بیشتری توی ذهنش آمده بود، بیخالش نشد و دوباره رفت دنبالش
": تا جواب سوالامو ندی ولکن کن نیستم :"
دوبار سر جاش ایستاد، با اعصبانیت بیشتری بهش نگاه کرد
" بار آخریه که میگم، گمشو بگرنه اتفاقی که بیوفته دست من نیست "
به رفتنش ادامه داد؛ براش مهم نبود چی بشه فقط جواب سوالشو میخواست
": با تواَم جوابمو بده :"
سر جاش ایستاد و سریع به دختر هجوم اورد، و دندونهای تیزش رو داخل گردن دختر فرو کرد و بعد از چند دقیقه بیرون کشید، دختر روی زمین افتاد، دستش روی گردنش بود و بهش نگاه میکرد
" جوابتو گرفتی حالا گمشو "
و رفت، بعد وقتی چشماشو باز کرد داخل بیمارستان بود، دکتری که سرش بود همون مَرده بود همونی که دیشب خونشو خورد ترسیده بود
": تو...تو اینجا چیکار میکنی؟ :"
"به عنوان یه دکتر وظیفهاَمه کاری به دیشب نداشته باش هر چی بوده تموم شده "
": ولی تو... :"
" ولی من چی؟...فکر نکنم چیزی به کسی بگی میگی؟ "
سرشو به نشونهای منفی تکون داد
" خوبه "
به سمت در رفت قبل از اینکه بازش کنه روبهش کرد
" طعم خونترو دوست داشتم..شاید بازم همون دیدیم "
چشمکی بهش زد و به بیرون رفت
نویسنده= سَر تَه نداشت میدونم:/
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
خسته توی پیادهرو قدم میزد
بیشتر از همیشه سرکار خسته شده بود
دیر وقت شده بود و عدهای کمی بیرون بودن
توجهی به اطرافش نداشت الان تنها هدفش به خونه رسیدن بود
پشت چراغ ایستاده بود تا سبز بشه و بتونه به اون طرف خیابون بره
صدای سیز شدن چراغ رو شنید
آروم توی خیابون قدم میزد نگران رسیدن ماشنی نبود
کسی تو جاده نبود فقط خودش و افکارش بود
هندزفری توی گوشاش بود تا حداقل از شر صدای افکارش خلاص بشه
در حال قدَم زدن بود که نوری به چشمش اسابت کرد
وقتی به نور نگاه کرد، کامیون بزرگی رو دید که به سرعت به طرفش میامد و براش بوق میزد
چشماشو بست، فکر کرد لحظهای مرگش فرا رسیده که کسی اونو به سرعت به کنار کشید و کامیون رد شد و زنده موند
وقتی چشماشو باز کرد با دو چشم قرمزی که بهش زل زده بودن روبهرو شد
فقط بهم دیگه زل زده بودن که گفت
" این دفعه دیگه حافظهتو پاک نمیکنم، اینم دفعهای آخریه که جونتو نجات میدم دفعهای بدی خودم میکشمت آناستازیا "
بلند شد و رفت
به رفتنش نگاه میکرد
قدی بلندی داشت و لباسهای مشکی، براش سئوال که کیه و اسمشو از کجا میدونه
سریع از جاش بلند شد به طرفش رفت
": هی تو اسممو از کجا میدونی یعنی چیزی که دفعهای آخریه که نجاتم میدی؟ :"
نفس پُر از عصبانیتش رو بیرون داد
سر جاش ایستاد
روبهش کرد
" تا الان به لطف منه که زندهای اگه نمیخوای اسیر بشی گورتو گم کن "
و به راهش ادامه داد
سوال های بیشتری توی ذهنش آمده بود، بیخالش نشد و دوباره رفت دنبالش
": تا جواب سوالامو ندی ولکن کن نیستم :"
دوبار سر جاش ایستاد، با اعصبانیت بیشتری بهش نگاه کرد
" بار آخریه که میگم، گمشو بگرنه اتفاقی که بیوفته دست من نیست "
به رفتنش ادامه داد؛ براش مهم نبود چی بشه فقط جواب سوالشو میخواست
": با تواَم جوابمو بده :"
سر جاش ایستاد و سریع به دختر هجوم اورد، و دندونهای تیزش رو داخل گردن دختر فرو کرد و بعد از چند دقیقه بیرون کشید، دختر روی زمین افتاد، دستش روی گردنش بود و بهش نگاه میکرد
" جوابتو گرفتی حالا گمشو "
و رفت، بعد وقتی چشماشو باز کرد داخل بیمارستان بود، دکتری که سرش بود همون مَرده بود همونی که دیشب خونشو خورد ترسیده بود
": تو...تو اینجا چیکار میکنی؟ :"
"به عنوان یه دکتر وظیفهاَمه کاری به دیشب نداشته باش هر چی بوده تموم شده "
": ولی تو... :"
" ولی من چی؟...فکر نکنم چیزی به کسی بگی میگی؟ "
سرشو به نشونهای منفی تکون داد
" خوبه "
به سمت در رفت قبل از اینکه بازش کنه روبهش کرد
" طعم خونترو دوست داشتم..شاید بازم همون دیدیم "
چشمکی بهش زد و به بیرون رفت
نویسنده= سَر تَه نداشت میدونم:/
۱۳.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.