احتمالا بدنم را برای تو آفریدند
احتمالا بدنم را برای تو آفریدند .
برای زخمی که تو بودی و پیش از من بود ، مرا آفریدند تا زخم تو زمینی برای زیستن داشته باشد و غروبها ، کسی باشد که به یاد بیاورد تو بسیار غمگینی و شبها کسی باشد که بسیار به تو فکر کند و به انتهای تاریکی قلب خودش برود و کودک بیهمبازی ظهر تابستان کوچه باشد ...
تو پیش از من بودهای و آدمهای بسیاری تو را گریستهاند.
نصرت تو را شعر کرده : به سوگواری مویت سلام بر غم باد ...
همینگوی تو را داستان کرده : مینوشم به سلامتی تو و زخمهایت ...
داوود نبی تو را آواز خوانده ...
تو همیشه بودهای ، اما آیا هرگز کسی مثل من بیابانی برای رقص بوتههای خار تنهاییت بوده ؟
ای ابتلای خوشایند دائم من که از تو گریختن به گریختن ماهی قرمز از تنگ شبیه بود و بیقرارم کرد ...
حالا که ترکم کردهای خوشحالی ؟
مرا اعتیاد مهیبت را
سلول بیمار گوشهی قلبت را
و شبها که برایت شعر نمیخوانم ، دلت برای اندوهم تنگ نمیشود ؟
روی دست دنیا ماندهام و درخت نیمهخشک کویرم که نه به کار هیزم شدن میآیم و نه دوباره سبز خواهمشد ...
کاش میشد بگویم بیا روی شاخههایم لانه بساز ، اما آدم کسی را که دوست دارد به جهنم دعوت نمیکند ...
خوب است که فراموشم کردهای
حالا میتوانم قبل از خواب به ستارهای مُرده نگاه کنم و بگویم سلام منِ دیروز، خوشبینی کودکانهام بالاخره تمام شد ، حالا میتوانی بخوابی ...
جهان از صدا خالی است .
باد لای برگهای درخت حیاط میپیچد .
گربهی سالمند حیاط روی پایم خوابیده .
این شمایل تنهایی من است .
میبینی ؟
جای تو بسیار خالیست ...
برای زخمی که تو بودی و پیش از من بود ، مرا آفریدند تا زخم تو زمینی برای زیستن داشته باشد و غروبها ، کسی باشد که به یاد بیاورد تو بسیار غمگینی و شبها کسی باشد که بسیار به تو فکر کند و به انتهای تاریکی قلب خودش برود و کودک بیهمبازی ظهر تابستان کوچه باشد ...
تو پیش از من بودهای و آدمهای بسیاری تو را گریستهاند.
نصرت تو را شعر کرده : به سوگواری مویت سلام بر غم باد ...
همینگوی تو را داستان کرده : مینوشم به سلامتی تو و زخمهایت ...
داوود نبی تو را آواز خوانده ...
تو همیشه بودهای ، اما آیا هرگز کسی مثل من بیابانی برای رقص بوتههای خار تنهاییت بوده ؟
ای ابتلای خوشایند دائم من که از تو گریختن به گریختن ماهی قرمز از تنگ شبیه بود و بیقرارم کرد ...
حالا که ترکم کردهای خوشحالی ؟
مرا اعتیاد مهیبت را
سلول بیمار گوشهی قلبت را
و شبها که برایت شعر نمیخوانم ، دلت برای اندوهم تنگ نمیشود ؟
روی دست دنیا ماندهام و درخت نیمهخشک کویرم که نه به کار هیزم شدن میآیم و نه دوباره سبز خواهمشد ...
کاش میشد بگویم بیا روی شاخههایم لانه بساز ، اما آدم کسی را که دوست دارد به جهنم دعوت نمیکند ...
خوب است که فراموشم کردهای
حالا میتوانم قبل از خواب به ستارهای مُرده نگاه کنم و بگویم سلام منِ دیروز، خوشبینی کودکانهام بالاخره تمام شد ، حالا میتوانی بخوابی ...
جهان از صدا خالی است .
باد لای برگهای درخت حیاط میپیچد .
گربهی سالمند حیاط روی پایم خوابیده .
این شمایل تنهایی من است .
میبینی ؟
جای تو بسیار خالیست ...
- ۹.۳k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط