تو ابر سپید کوچکی بودی

تو ابر سپید کوچکی بودی.
از آسمان عبور کردی و اجازه دادی تماشایت کنم و ظهر کوهستان را طاقت بیاورم و بعد پشت صخره‌های دوردست گم شدی و اجازه دادی زیبایی را به یاد بیاورم و زنده بودن را .
تو نور بودی عزیز من، و شب‌نشین غمگین نمی‌توانست بغلت کند ...

این یک قصه‌ی دنباله‌دار است : از دست دادمت .
دنباله‌اش تویی : اسم کوچکت
راه رفتنت
پهلوهایت
لجبازی‌کردنت
انگشتهایت لای موهای او
راه رفتنت کنار او
با او خندیدنت
با او خوابیدنت
با او دختردار شدنت
او تو را خوشحال می‌کند
تو را که ادامه‌ی رنج منی و هر ابر کوچکی در آسمان ببینم از نو غمگین می‌شوم ...

می‌خواستم خانه‌ی روشنی داشته باشم با پنجره‌های بزرگ و آفتابی که صبح‌ اردیبهشت بر تن برهنه‌ات بتابد و مجابم کند زنده بمانم اما عزیزم ، حالا نگاه کن چطور در تاریکی اقامت دارم و بوسیدن یادم رفته ...

قهرمانی که امیدوار بودی باشم ، حالا یک شخصیت فرعی فراموش شده در قصه‌ی بلند زندگی توست...

تو ابر کوچک سپید ، آیا وقتی او را می‌بوسی هم چشم‌هایت را می‌بندی؟
و آیا وقتی در تب تند بدنت غرقش می‌کنی خاکستر مرا در هوا می‌بینی ؟

نه ، من قصه‌ای هستم که فراموش کرده‌ای و تو قصه‌ای هستی که هنوز فراموش نکردم ...

برای ابرهای کوچکی که دنیای بازنده‌ها را موقتا قابل تحمل می‌کنند ...
دیدگاه ها (۵)

احتمالا بدنم را برای تو آفریدند .برای زخمی که تو بودی و پیش ...

زن زیبا از من پرسید دوست داری چطور دوست داشته شوی ؟زن زیبا ف...

دوستم داشتی؟ نه ... مرا بادبادکی می‌خواستی اسیر و بلندپروا...

ما هیچ‌ وقت از آن‌ها حرف نمی‌زنیم ، از آن‌ها که از انسان و ع...

میدانی؟ همه ی اینها نقشه بود. تا روزی از تمام آن ستاره های ف...

یادته همیشه می گفتم دوس دارم از دور ببینمت؟ بعد تو لجباز می ...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط