Amityville Horror House
13:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
لیلی برای لحظهای ساکت شد. با ترس و تعجب به اطراف نگاه میکرد. من هم اطراف را برانداز کردم، اما چیزی ندیدم. کلاغهایی روی شاخههای درختان نشسته بودند و با نگاهی خیره، ما را زیر نظر داشتند. صدای «قار قار»شان در فضا پیچیده بود.
چشمانم را بههم میزنم و ناگهان... آن چشمان بیروح، موهای سیاه و صورت زیبایش را میبینم. درست مقابل من ایستاده است. جیغ میکشم و چند قدم عقب میروم. با عصبانیت غر میزنم:
«جونگکوک؟ چرا مردم رو میترسونی؟ هعی... قلبم اومد تو دهنم!»
لیلی با دیدن جونگکوک، چشمانش از تعجب گشاد میشود. انگار دستانش کمی میلرزند. سپس با صدایی لرزان رو به جونگکوک میگوید:
«جک... به خدا من هیچی نگفتم!»
جونگکوک بیهیچ حرفی از مقابلم ناپدید میشود و ناگهان کنار لیلی ظاهر میگردد. دستانش را روی بازوی لیلی میگذارد و او را محکمتر به خود میچسباند.
اصلاً مگر ممکن است؟ جونگکوک که یک روح است، چطور میتواند لیلی را لمس کند؟
با لحنی آرام و تهدیدآمیز میگوید:
«لیلی عزیزم... انگار باید یه مروری به حافظهت کنیم، مگه نه؟ یادت رفته بهت کمک کردم و حالا شدی جاسوسم؟»
لیلی با چشمانی لرزان میخواهد شروع به توضیح کند، اما جونگکوک انگشتانش را آرام روی لبهایش میگذارد و زمزمه میکند:
«قانون اصلیمون رو یادت رفته؟ هر چی من بهت گفتم، قبوله. بیشتر از اون لازم نیست بدونی...»
سپس نگاهی خیره به من میاندازد و بعد دوباره به لیلی:
«انگار میخوای همهی حرفهامو به دوست جدیدت بزنی؟ من مشکلی ندارم... فقط مطمئن باش که اونوقت باید هر شب رو تنها، با تمام اونها بگذرونی!»
سایههای تاریکی را دور جونگکوک حس میکنم. عملاً دارد او را تهدید میکند. آنقدر ترسناک و قدرتمند است که برای لحظهای تمام بدنم به لرزه میافتد.
چشمان قهوهای لیلی پر از التماساند. دستانش میلرزند و نگاهش به جونگکوک دوخته شده.
جونگکوک با نگاهی سرد و تهدیدآمیز، او را به خود میچسباند...
انگار آرام شده. لیلی را از خود دور میکند و با صدایی آهسته، شبیه زمزمه، میگوید:
«ولی خب... هیچکدوم از ما اینو نمیخوایم.»
جونگکوک چند قدمی از لیلی فاصله میگیرد. من رو به او میکنم و با صدایی پر از سوال میپرسم:
«چرا تهدیدش میکنی؟ چطور میتونی لمسش کنی؟ چرا حقیقت رو بهم نمیگی؟ چه اشکالی داره بدونم نورا کیه؟ یا اینکه دفتر خاطرات رو بخونم؟»
جونگکوک انگار عصبی شده. خشم هزاران ساله در چشمانش میدرخشد، بغضی که انگار قرنهاست در گلویش مانده. لیلی با یکی از دستهایش، آرام مچ دستش را لمس میکند و به زمین خیره میشود.
ناگهان جونگکوک شروع به فریاد کشیدن میکند، صدایش مثل انفجار در سکوت قبرستان میپیچد:
«چرا وقتی دارم کاری رو برات انجام میدم، فقط خفه نمیشی و نمیگی ممنون؟ هاااا؟
نمیشه یهبارم فضولی نکنی و دهنتو ببندی؟
خب، اگه اینا رو بدونی، همینجا میمیری. همینجا دفن میشی!
عالیه، نه؟ بذار بهت بگم...»
خانه ترسناک امیتویل
لیلی برای لحظهای ساکت شد. با ترس و تعجب به اطراف نگاه میکرد. من هم اطراف را برانداز کردم، اما چیزی ندیدم. کلاغهایی روی شاخههای درختان نشسته بودند و با نگاهی خیره، ما را زیر نظر داشتند. صدای «قار قار»شان در فضا پیچیده بود.
چشمانم را بههم میزنم و ناگهان... آن چشمان بیروح، موهای سیاه و صورت زیبایش را میبینم. درست مقابل من ایستاده است. جیغ میکشم و چند قدم عقب میروم. با عصبانیت غر میزنم:
«جونگکوک؟ چرا مردم رو میترسونی؟ هعی... قلبم اومد تو دهنم!»
لیلی با دیدن جونگکوک، چشمانش از تعجب گشاد میشود. انگار دستانش کمی میلرزند. سپس با صدایی لرزان رو به جونگکوک میگوید:
«جک... به خدا من هیچی نگفتم!»
جونگکوک بیهیچ حرفی از مقابلم ناپدید میشود و ناگهان کنار لیلی ظاهر میگردد. دستانش را روی بازوی لیلی میگذارد و او را محکمتر به خود میچسباند.
اصلاً مگر ممکن است؟ جونگکوک که یک روح است، چطور میتواند لیلی را لمس کند؟
با لحنی آرام و تهدیدآمیز میگوید:
«لیلی عزیزم... انگار باید یه مروری به حافظهت کنیم، مگه نه؟ یادت رفته بهت کمک کردم و حالا شدی جاسوسم؟»
لیلی با چشمانی لرزان میخواهد شروع به توضیح کند، اما جونگکوک انگشتانش را آرام روی لبهایش میگذارد و زمزمه میکند:
«قانون اصلیمون رو یادت رفته؟ هر چی من بهت گفتم، قبوله. بیشتر از اون لازم نیست بدونی...»
سپس نگاهی خیره به من میاندازد و بعد دوباره به لیلی:
«انگار میخوای همهی حرفهامو به دوست جدیدت بزنی؟ من مشکلی ندارم... فقط مطمئن باش که اونوقت باید هر شب رو تنها، با تمام اونها بگذرونی!»
سایههای تاریکی را دور جونگکوک حس میکنم. عملاً دارد او را تهدید میکند. آنقدر ترسناک و قدرتمند است که برای لحظهای تمام بدنم به لرزه میافتد.
چشمان قهوهای لیلی پر از التماساند. دستانش میلرزند و نگاهش به جونگکوک دوخته شده.
جونگکوک با نگاهی سرد و تهدیدآمیز، او را به خود میچسباند...
انگار آرام شده. لیلی را از خود دور میکند و با صدایی آهسته، شبیه زمزمه، میگوید:
«ولی خب... هیچکدوم از ما اینو نمیخوایم.»
جونگکوک چند قدمی از لیلی فاصله میگیرد. من رو به او میکنم و با صدایی پر از سوال میپرسم:
«چرا تهدیدش میکنی؟ چطور میتونی لمسش کنی؟ چرا حقیقت رو بهم نمیگی؟ چه اشکالی داره بدونم نورا کیه؟ یا اینکه دفتر خاطرات رو بخونم؟»
جونگکوک انگار عصبی شده. خشم هزاران ساله در چشمانش میدرخشد، بغضی که انگار قرنهاست در گلویش مانده. لیلی با یکی از دستهایش، آرام مچ دستش را لمس میکند و به زمین خیره میشود.
ناگهان جونگکوک شروع به فریاد کشیدن میکند، صدایش مثل انفجار در سکوت قبرستان میپیچد:
«چرا وقتی دارم کاری رو برات انجام میدم، فقط خفه نمیشی و نمیگی ممنون؟ هاااا؟
نمیشه یهبارم فضولی نکنی و دهنتو ببندی؟
خب، اگه اینا رو بدونی، همینجا میمیری. همینجا دفن میشی!
عالیه، نه؟ بذار بهت بگم...»
- ۳۷۹
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط