دردهای جسمی فقط تنت را نمی کاهند نه.
دردهای جسمی فقط تنت را نمی کاهند نه.
از تو برج زهرمار می سازند بس که می دانی عبوسی و دل شکن و وحشی و تاریک و خسته...
می گریزی از همه، مبادا که توفان درونت از زبانت سر باز کند و برنجانی و بشکنی دلی را که جرمش نگرانی برای توست.
بی حوصله و کلافه در خودت کز می کنی و مویه های مادران لال را مرور می کنی و خودت را پنهان می کنی از کسانی که دوستت دارند، مبادا که ببینند دریده می شوی و دلشان گُر بگیرد.
نه ، در رنج کرامتی نیست و آنان که گفته اند دردها سرمایه انسانند بی درد زیسته اند، فیسلوفان سرخوشی که همه عمر آسوده خفته اند و ملال بزرگشان سرماخوردگی بوده است...
با این همه، توفان که بگذرد اولین شب آرامش را می توانی با لبخند و سکوت به این فکر کنی که از این گردنه هم رد شدی و این شبهای سخت هم گذشت و کم نیاوردی در نبرد نابرابر شکنجه و تن...
می توانی به خودت هدیه کوچکی بدهی و آرام به صبح فردا فکر کنی که آفتاب طلاییش بر گندمزارهای زرد دلت خواهد تابید...
چه باک، اگر هیچکس نمی داند در شبهایی که به مرگ راضی شده بودی و پتو را در مشت بی رمقت می فشردی از درد، کسی نبود که کنارت بنشیند، دستی روی پیشانیت بگذارد و آرام زمزمه کند درست خواهد شد...
اطرافتان کسی اگر هست که دردکشیدن جزئی از زندگی روزمره اوست، راحتش بگذارید. در تنش هزار مادیان آبستن با درد زایمان زودرس می دوند، در دلش دو گله نهنگ به گِل نشسته اند و گوشه های پیشانیش نجار ناشی سمجی نشسته است به تراشیدن استخوانها، با مته ای کُند...
از تو برج زهرمار می سازند بس که می دانی عبوسی و دل شکن و وحشی و تاریک و خسته...
می گریزی از همه، مبادا که توفان درونت از زبانت سر باز کند و برنجانی و بشکنی دلی را که جرمش نگرانی برای توست.
بی حوصله و کلافه در خودت کز می کنی و مویه های مادران لال را مرور می کنی و خودت را پنهان می کنی از کسانی که دوستت دارند، مبادا که ببینند دریده می شوی و دلشان گُر بگیرد.
نه ، در رنج کرامتی نیست و آنان که گفته اند دردها سرمایه انسانند بی درد زیسته اند، فیسلوفان سرخوشی که همه عمر آسوده خفته اند و ملال بزرگشان سرماخوردگی بوده است...
با این همه، توفان که بگذرد اولین شب آرامش را می توانی با لبخند و سکوت به این فکر کنی که از این گردنه هم رد شدی و این شبهای سخت هم گذشت و کم نیاوردی در نبرد نابرابر شکنجه و تن...
می توانی به خودت هدیه کوچکی بدهی و آرام به صبح فردا فکر کنی که آفتاب طلاییش بر گندمزارهای زرد دلت خواهد تابید...
چه باک، اگر هیچکس نمی داند در شبهایی که به مرگ راضی شده بودی و پتو را در مشت بی رمقت می فشردی از درد، کسی نبود که کنارت بنشیند، دستی روی پیشانیت بگذارد و آرام زمزمه کند درست خواهد شد...
اطرافتان کسی اگر هست که دردکشیدن جزئی از زندگی روزمره اوست، راحتش بگذارید. در تنش هزار مادیان آبستن با درد زایمان زودرس می دوند، در دلش دو گله نهنگ به گِل نشسته اند و گوشه های پیشانیش نجار ناشی سمجی نشسته است به تراشیدن استخوانها، با مته ای کُند...
۳۱.۴k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.