وقتی مدت زیادی را تنها سر کنی به اختیار یا به جبر شرایط ک
وقتی مدت زیادی را تنها سر کنی به اختیار یا به جبر شرایط کم کم عادات عجیبی پیدا میکنی ، اخلاق های تازه و رفتارهای گیج کننده و نچسب.
سختت می شود که نشانه های علاقه را در کسانی که اطرافت می پلکند ببینی، نه که نبینی دلت می خواهد نادیده بگذاری و بگذری از خطر ابتلا و جنون تازه ، بس که جانت جا ندارد برای دردهای جدید...
به سکوت شب هایت عادت میکنی
به دنیای خلوت ساده ای که داری
برای خودت هدیه می خری
با خودت قرار می گذاری
برنامه هایت را با خودت مرور می کنی
شبها به خودت شب بخیر می گویی و از خودت می خواهی مراقب خودش باشد
و میخوابی ...
تا ناغافل و بی وقت یک شب سخت از راه برسد، بی هیچ خبر و هشداری.
شبی که بیتاب می شوی برای امن آغوش کسی که ماندنی باشد.
مثل دندان درد سمجی که بخواهد ریشه ات را بسوزاند، خواستن و نیاز در تمام تنت می دود و سلول به سلول آغشته ات می کند به اندوه...
با خودت مرور می کنی که دنیا می توانست چه شکلی باشد و نیست.
شب به تدریج می گذرد و تو چند ساعت وقت داری در بیابان غم قدم بزنی و آهنگهای خاطراتی گوش کنی و عکسها را مرور کنی یا نه، به کسی که دوستت داشت و نخواستی بماند فکر کنی و بوسه بازیش همین حالا یک جای دیگر شهر با یک آدم دیگر و یا پریزاد تو که شهرزاد قصه گوی قصر شهر دیگری شده...
صبح که می شود بر می گردی به خود همیشه ات.
خود تنهای آرام مقاوم باشکوه قوی.
بقیه نگاهت می کنند و آدم هر روز را
می بینند و فقط خودت هستی که می دانی از چه توفانی رد شده ای و چه بهای هولناکی پرداخته ای برای رد شدن از تاریکی شبی که قتلگاه روحت بوده...
سختت می شود که نشانه های علاقه را در کسانی که اطرافت می پلکند ببینی، نه که نبینی دلت می خواهد نادیده بگذاری و بگذری از خطر ابتلا و جنون تازه ، بس که جانت جا ندارد برای دردهای جدید...
به سکوت شب هایت عادت میکنی
به دنیای خلوت ساده ای که داری
برای خودت هدیه می خری
با خودت قرار می گذاری
برنامه هایت را با خودت مرور می کنی
شبها به خودت شب بخیر می گویی و از خودت می خواهی مراقب خودش باشد
و میخوابی ...
تا ناغافل و بی وقت یک شب سخت از راه برسد، بی هیچ خبر و هشداری.
شبی که بیتاب می شوی برای امن آغوش کسی که ماندنی باشد.
مثل دندان درد سمجی که بخواهد ریشه ات را بسوزاند، خواستن و نیاز در تمام تنت می دود و سلول به سلول آغشته ات می کند به اندوه...
با خودت مرور می کنی که دنیا می توانست چه شکلی باشد و نیست.
شب به تدریج می گذرد و تو چند ساعت وقت داری در بیابان غم قدم بزنی و آهنگهای خاطراتی گوش کنی و عکسها را مرور کنی یا نه، به کسی که دوستت داشت و نخواستی بماند فکر کنی و بوسه بازیش همین حالا یک جای دیگر شهر با یک آدم دیگر و یا پریزاد تو که شهرزاد قصه گوی قصر شهر دیگری شده...
صبح که می شود بر می گردی به خود همیشه ات.
خود تنهای آرام مقاوم باشکوه قوی.
بقیه نگاهت می کنند و آدم هر روز را
می بینند و فقط خودت هستی که می دانی از چه توفانی رد شده ای و چه بهای هولناکی پرداخته ای برای رد شدن از تاریکی شبی که قتلگاه روحت بوده...
۴۴.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.